رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

ختنه پسر نازم

1392/10/24 1:06
نویسنده : سحر
19,062 بازدید
اشتراک گذاری

نوشته در 23دی 92

مادر که باشی

استوار می شوی .......... پا در زمین سفت می کنی و صلیب وار تکیه گاه می شوی!

مادر که باشی

در جایگاه امیدواری مونست

بغض نمی کنی! نمی شکنی! یکپارچه رنج نمی شوی!

تا ببیند..... نهراسد........و میزبان نشود تلخ مزه هراس را. 

پسر نازم روز چهارشنبه 18 دی 92 قرار شد که توی بیمارستان مرکز طبی اطفال شما رو توسط دکتر بهار اشجعی به روش بخیه یا همون سنتی ختنه کنیم! بلاخره بعد از هزاران بار دلنگرانی و تشویش و تحقیق من و بابایی روز چهارشنبه فرا رسید. شما باید 2 ساعت قبل چیزی نمیخوردی ! پس من واسه آخرین بار ساعت 5 صبح به شما شیر دادم و لباس پوشیدیم و راهی شدیم.

هوا هنوز گرگ و میش بود و حسابی سرد!!!!! وقتی رسیدیم بیمارستان ساعت 6:30 بود و کارمنداش هنوز نیومده بودن. ما تمام تلاشمون این بود که زود برسیم و اولین نفر باشیم!!!!! که خدارو شکر اول از همه هم اومدیم و توی لیست روی دیوار که واسه نوبت دادن به جراحی ها بود به عنوان اولین نفر اسم شما رو نوشتیم!

حال بدی داشتم! نمی خوام راجع به اوضاع و احوال خودم بنویسم نازکم ...... خلاصه بعد ا تشکیل دادن پرونده و پوشوندن لباس شما و یه مقداری منتظر شدن پشت در اتاق عمل ؛ مسئول اتاق عمل اومد که شما رو ببره! یه تخت متحرک کوچیک مخصوص بچه ها آورد که یه پتو داخلش بود... به من گفت پوشکش رو در بیار و بذارش این تو! منم پوشک شما رو در اوردم و واسه آخرین بار بغلت کردم و بوست کردم و بهت گفتم زود میای مامانی من منتظرتم همینجا!! بهت می خندیدم اما نمیدونی با چه قدرتی داشتم بغضم رو کنترل می کردم! نمی خواستم شما اشکام رو ببینی!همین الان هم که دارم اینو واست می نویسم بغض راه گلوم رو بسته و دستام می لرزن.

شمارو گذاشتم داخل تخت و اون آقاهه تخت رو به طرف در اتاق عمل از من دور کرد! هیچ وقت نگاهت یادم نمیره! از اون روز همش اون چهره معصومت پر از نگاه پرسشگر و نگران جلوی چشمامه! با نگاهت ازم می پرسیدی کجا دارم می رم؟؟؟؟ تو نمیایی؟؟؟؟؟؟ ........ نمی تونم راجع بهش بنویسم عسلم . منو ببخش!

منو از ریکاوری بیرون کردن و گفتن باید برم توی اتاق انتظار بشینم تا صدام کنن. رفتم پیش بابایی... دستام داشت می لرزید و گلودرد شدیدی از بغض گرفته بودم. اما خودم رو جلوی بابا کنترل می کردم.... اما واقعا فشارم پایین بود. بابایی رفت از بوفه واسم شیر کاکائو و کیک خرید و اومد . اصلا دلم نمی خواست لب بزنم چطوری می تونستم چیزی بخورم وقتی پاره تنم الان گرسنه بود و از ساعت 5 صبح تا اون موقع که ساعت 9 صبح بود شیر نخورده بود!اما مجبور بودم پسر نازم...2 ساعت خیلی سختی انتظارم رو می کشید.. 2 ساعتی که  شما شاید بدترین گریه هاتو توی تمام این 3 ماه شروع می کردی و من تنها باید شما رو بغل می کردم و بدون اینکه اشکی بریزم سرسختانه حمایتت می کردم تا احساس امنیت کنی و آروم بگیری و بتونی درد رو تحمل کنی و بدونی که من پیشتم!

خلاصه بعد از گذشت نیم ساعت از داخل اتاق ریکاوری صدای گریه ات شنیده شد! من و بابات یکدفعه از جا پریدیم! جالب اینجا بود که توی اون نیم ساعت صدای گریه بجه های زیادی از پشت در شنیده می شد... اما بابا با شنیدن صدای شما از جا پرید... اصلا فکر نمی کردم که بابایی صدای نازت رو وقتی داری گریه می کنی از بین اون همه صدای شبیه به هم بچه های دیگه تشخیص بده!هر دو با عجله رفتیم داخل ... شما رو دیدم که توی بغل پرستار بودی و با شدت گریه می کردی! پتوت رو باز کردم و گذاشتنت توی بغلم... اون آقای مسئول اتاق عمل که شمارو برد... دوباره اومد و زیر اندازت رو روی تخت پهن کرد و شما رو از من گرقت و گذاشت داخل پتو و دادت دست من.

بدترین نیم ساعت زندگیم بعد از تولد شما بود! گریییییییییییییییییییییییییییییههههههه می کردی ! من دستپاچه شده بودم و بغض راه نفسم رو بسته بود! شروع کردم به راه رفتن و لالایی خوندن. با صدای من کمی آروم می شدی . پستونکت هم گذاشتم دهنت و شروع کردی به میک زدن.نیم ساعت بیقراری کردی و بعدش خوابیدی. ساعت حدود ١٠:٣٠ بود که بهت شیر دادم و لباسات رو پوشوندم و داروهات رو گرفتیم و اومدیم خونه. همش خواب بودی... فقط توی پارکینگ یه کم گریه کردی که بهت شیر دادم . آروم شدی. توی خونه هم آروم بودی و فقط بیدار می شدی شیر می خوردی و میخوابیدی تا حدود ساعت ٨ شب.که دیگه داشتم نگران می شدم  که چرا جیش نمی کنی که مرحمت فرمودید و با چند دقیقه ای بیقراری و گریه اولین جیش معروف رو هم ارائه دادی.توی این بیقراری ها این بابایی بود که بغلت می کرد و باهات صحبت می کرد و آرومت می کرد و بعدش هم طناز.

صبح فردا هم که پنجشنبه بود بردیمت داخل حمام و گذاشتیمت داخل تشت آب گرم تا پانسمان هم افتاد و دیگه تونستم از اون به بعد مثل همیشه بشورمت و پوشکت کنم.خلاصه دیگه همه چی تموم شد و این پروژه لعنتی هم خاتمه پیدا کرد. حالا فقط باید هفته آینده ببریمت پیش همون خانم دکتر تا چک کنه دیگه خیالم راحت بشه. 

روز قبلش شما رو بردم حمام که تمیز و ناز بشی

 

ساعت ٥ صبح در حال رفتن به بیمارستان

وقتی که توی بیمارستان بابا داشت کارای حسابداری و اداری رو انجام میداد شما توی بغل من خواب بودی

چی بگم؟؟؟؟؟؟ مگه می تونم چیزی بگم وقتی توی این لباس می بینمت همه کس من! امیدوارم اخرین باری باشه که این لباس رو تن می کنی امیدم

فدای چشمای درد کشیدت بشم...توی اون لحظات درد و ناراحتی بازم طناز بود که آرومت می کرد. عروسک دوست داشتنیت که هر بار که صداش رو می شنوی می خندی و بغلش می کنی!

درد و بلات به جونم که اینقدر معصومانه خوابیدی پسرکم

روز شنبه که دیگه حالت خوب خوب شده بود و مثل همیشه بازی کردیم و شما اذیت نبودی! البته اینم بگم : شما دیگه از صبح پنج شنبه خوب بودی و دیگه فقط شروع کردم به زدن پمادهای آنتی بیوتیک.

شنبه برف اومد عسلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان محیا
25 دی 92 13:08
عزیز خاله الهی بگردم که انقدر اذیت شدی انشالله هیچ وقت دیگه این لباسو به تن نکنی گلم دامادیت مبارک
ناهيد
27 دی 92 14:02
سلام عزيزم ميدونم خيلي سخته ما بسرمون رو در ٤٠ روزكي ختنه كرديم بجه ام تومطب خيلي بي قراري كرد يه دو ساعت بعدش هم جيش كرد و كريه ولي تا دو روز خوب شير نميخورد هرجي بود كذشت برا شما هم همينطور مبارك باشه راستي بسر شما ٢١ روز از بسر من بزركتره زير سايه بدر و مادر خدا حفظش كنه
عاطفه مامان ستیا
29 دی 92 21:10
سلام عزیزم از طریق وبلاگ ناهید جون اومدم خاطره ای که نوشتی مو به تنم راست کرد وای که چقدر دردناکههههههههههخدارو شکر کردم که من دختر دارم تازه واسه سوراخ کردن گوشش هنوز دلم نیومده که اینکارو کنم دیگه اگه پسر بود چی میشدددددددددانشاا.. که همیشه سلامت وشاد باشید ..دوست داشتین تبادل لینک کنیم
منا
29 بهمن 92 16:11
عزیزم مبارک باشه ختنه گل پسر. چه قشنگ وصف کردی حال اون موقعت رو کیف کردم خوندم خانمی افرین مثل اینکه هم محل هم هستیم....از دکتر اشجعی راضی بودی؟همش نگران بودم نکنه من تعریفش رو کردم رفته باشی و راضی نباشی خانمی.
مامان سینا
26 مرداد 99 12:55
با سلام. خیلی احساسی نوشتید. آدم یاد صحرای کربلا می افته. من امروز دقیقا همین تجربه رو داشتم و پیش زمینه ای که این مطلب برام ایجاد کرده بود تا چند روز قبلش کابوس می دیدم. احساس مادرانه زیباست. ولی ملاحظه کنید که بقیه ام این مطلب رو به عنوان تجربه میخونن. 
سحر
پاسخ
سلام عزیزم. از اینکه باعث رنجیده شدن خاطرتون شدم عذر میخوام. چشم. ممنون از یاداوریتون.