رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

واکسن ۲ ماهگی آرتامهر جون

امروز ۲۹ آذر ۹۵ امروز موعد واکسن دوماهگی آرتامهرجان بود. برنامه ریزی کردیم که مامان مینا بعد از باشگاه بیاد پیش رادمهر بمونه و باباوحیدم ساعت ۱۱ از شرکت بیاد تا بربم بهداشت و واکسن بزنیم. رادمهر جون طبق معمول همیشه خیلی سخت و با وعده و وعید های بسیار مثل کاغذ رنگی و قیچی و وسایل کاردستی بالاخره راضی شد. اما میدونستم که این خداحافظی از سر اجبار و با بی میلی عواقب خوبی نخواد داشت،چون مطمن بودم که بیقراری خواهد کرد و شاید مامان مینا را اذیت!ااا بهداست شلوغ بود. نیم ساعتی که نشسته بودیم با مامان تماس گرفتم و باراد صحبت کردم . در حال نق زدن و گریه و مامان بیا مامان بیا که راضی شد بمونه تا برگردیم. اما دلم طاقت نیاورد و یک ربع بعد که دوباره زنگ ...
29 آبان 1395

واکسن 6 ماهگی

26 اردیبهشت 1393 این مطلب هم باز با تاخیر نوشتم پسرم. روز 6 فروردین 93 بود که بروجرد بودیم و شما واکسن شش ماهگی داشتی. با بابا وحید رفتیم بهداشت. ساعت 10 صبح بود. من دیگه لباسای شما رو عوض نکردم تا وقتی که واکسن زدی و اومدیم خونه نخوام لباسات رو در بیارم و لباس راحتی بپوشونم تا یه موقع پاهات اذیت نشه. بهداشت خیلی خلوت بود و یه خانم پیر که زیادم مهربون نبود واکسن شما رو زد. بابایی داشت داشت با شما صحبت می کرد و شما می خندیدی که یک دفه صدای جیغت بلند شد. من پشت سر بابا ایستاده بودم و نمی دیدمت. بابا بلندت کرد و قربون صدقه ات رفت تا آروم شدی... اما یکی دیگه هم داشتی! اینبار من بالای سرت ایستاده بودم و بابایی پات رو گرفته بود. وقتی خانو...
26 ارديبهشت 1393

واکسن 4 ماهگی

رادمهر جان روزا تند تند گذشت و شما 4 ماهت تموم شد و نوبت به واکسن 4 ماهگی رسید! تازه از ختنه و استرسش و ناراحتی و درد شما دور شده بودیم که دوباره یه پروژه جدید! با خوم می گفتم کاش من واکسن می زدم تا شما درد نکشی پسر نازم.... اما چاره ای نبود! روز شنبه 5 بهمن 92 بود که ساعت 7 صبح بابا وحید بیدارم کرد که آماده بشیم بریم درمانگاه . ساعت 8:30 اونجا بودیم. مثل همیشه قد و وزن و دور سر:    قد:61 وزن :6500 دور سر: یادم نیست نگاه می کنم توی کارتت میام می نویسم گلم. بعدش هم واکسن. این بار من پاهات رو گرفتم و بابا بالای سرت ایستاده بود. خانومه واکسن رو زد و شما هم طبق روالی که باید اتفاق می افتاد گریه کردی. اما سریع بلندت کردم و...
10 بهمن 1392

واکسن 2 ماهگی

١٩ آذر 1392 نازکم با یک روز تاخیر روز 5 آذر 92 با بابا وحیدی رفتیم واسه واکسن زدن شما. نمیخوام اون لحظه رو یادم بیاد. بیدار بودی. خانومه بهداشت اول واکس پای چپت رو زد که شروع کردی به گریه کردن اما چند لحظه بعد آروم شدی اما خانومه دوباره واسه پای راستت واکس زد که فکر کنم اون خیلی درد داشت. الهی بمیرم بلند بلند گریه کردی که یک لحظه ریسه رفتی که به محض اینکه توی صورتت فوت کردم نفست جا اومد. بابایی پاهات رو گرفته بود و جای واکسن هارو ماساژ میداد. وقتی خانومه رفت بلندت کردم و سینه ام رو توی دهنت گذاشتم. آروم شدی ..... چند دقیقه خوردی و بعدش خوابت برد.برگشتیم خونه..... تا ساعت 12 آروم بودی اما وقتی بیدار شدی پاهات رو حرکت دادی و از درد به گریه ا...
27 آذر 1392
1