رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

اولین کلمات رادمهر جانم

عشق من تا امروز که 23 ماه و 13 روزت هستش این کلمات رو تقریبا به ترتیبی که میذارم از یک سالگی می گی. البته تازگی و مدت دوهفته است که هر کلمه ای رو که بهت بگم بگو رو می تونی تقلید کنی و به سرعت توانایی زبانیت داره بالا می ره..بعضی وقتا پیش می اد که کلمه ای رو تا به حال ازت نشنیدیم اما یکدفعه در موقعیت درست و به جا از اون کلمه استفاده می کنی! مثل چند روز پیش که می خواستم واست تو لیوانت آب بدم بخوری! در حالی که ایستاده بودی و لیوانت رو دستت گرفته بودی گفتی: (( بریز)) !!!! مامان..........بابا............جیش.........پی پی....نی نی......آب .....بشین.....دادا......دایی.....عمه...بده..... بیا....... برو.......بخور......بریز.......نکووووون ...
17 شهريور 1394

اولین کلمه

یکشنبه دوم اذر 1393 پسرم نازم اولین کلمه ای که گفتی ....بابا بوووود.... البته با تکرار چند تا بابابابابابا پشت سر هم... سر سفره شام نشسته بودیم که زیر لب داشتی تکرار می کردی.
3 آذر 1393

اولین سقوط

اولین بار دستت رو گرفتی به میز تلویزیون و روی پاهات ایستادی...هشت ماهت بود گلم. مهناز دوستم خونه مابود.. منم تو اشپزخونه و شما رو به امید ایشون تنها گذاشته بودم.. دیدم صدام می کنه که سحر جون رادمهر می تونه اینجوری بایسته؟؟ مشکلی نداره؟؟؟ منم به محض اینکه دیدمت گفتم : نننننننههههه و با عجله اومدم سمتت.. اما دیگه دیر شده بود. دستت از میز جدا شد و با صورتت خورد به لبه شیشه میز و کبود شد. دیگه از اون به بعد رفته رفته پاهات استوار تر شد و دستات واسه نگه داشتن خودت قوی تر.. دیگه کمتر سقوط می کردی و می افتادی.. تا دیگه این روزا که فقط با تکیه دادن فقط یک دست می تونی همونجا بایستی و تعادلت رو حفظ کنی... بالای پلکت کبود شده: ...
4 شهريور 1393

اولین دسدسی

4 شهریور 1393 پسرک نازم چند وقتی بود که داشتم همش بهت یاد میدادم که دست بزنی... اماشما همش با تعجب به دستام نگاه می کردی.. بعدش دستای خودتو میزدم به همدیگه تا تکرار کنی... شاید حدود یک ماهی بود که این کارو می کردم. خلاصه یه شب از اون شبایی که بیخواب می شی و توی تختت باید یکی دو ساعت باهات بازی کنم تا بخوابی... شب یازدهم خرداد ماه 93 بودکه شما هشت ماه و یک هفته داشتی. داشتیم طبق معمول بازی می کردیم و کتاب واست می خوندم ... وقتی کتابت تموم شد خودم دست زدم و دستات رو یکبار به هم زدم... در کمال ناباوری دیدم خودت دوباره تکرار کردی و دستات رو به هم زدی.. بعدش به من نگاه کردی و دوباره با دهنی که تا آخر باز شده بود شروع به دس دسی کردی......
25 مرداد 1393

اولین بای بای

4 شهریور 1393 تعطیلات مرداد بابایی بود که رفته بودیم بروجرد.. من از چند وقت قبل همش باهات بای بای می کردم و خودم دستتو می گرفتم و حرکت می داد. اما هنوز خودت این کارو انجام نداده بودی. یازدهم مرداد 93 بود که بروجرد بودیم و با عمه مارال و درسا رفته بودیم بیرون با ماشین بگردیم. شما جلو توی بغل عمه نشسته بودی.. که دیدم عمه داره بهت می گه بای بای ... و دستتو تکون میده... بعد از اینکه دستتو رها کرد خودت شروع کردی به تکون دادن دستت.. الهی فدات بشم .. از بغل عمه گرفتمت و کلی واست ذوق کردم و همش می گفتم بای بای توام دستات رو تکون میدادا... گاهی دست چپ ... گاهی هر دو دست.. خلاصه وقتی رفتیم خونه اقاجون و مامان جون و عمه ساحل کلی به این کارت خن...
25 مرداد 1393

اولین تب

رادمهر نازم دوشنبه نوزدهم مرداد بود. سه روز بود از مسافرت برگشته بودیم..... صبح که پوشکتو عوض کردم دیدم یه سری رشته های سفید و بلند داخل پوشکته.... خیلی توجه ام رو جلب کرد اما اهمیت ندادم.. تا اینکه اوضاع مزاجیت به هم ریختو اون روز اسهال شدی فردا و پس فردا هم به همین منوال گذشت.. تا اینکه شب سوم دیدم داری تب می کنی. اون شب تا صبح تبت 37.5 بود . صبح هم قطع نشد و ادامه داشت و رفته رفته بیشتر شد تا به 38.5 رسید. من و بابا وحید خیلی نگران شدیم و صبح پنج شنبه رفتیم مطب دکتر خوشنامی. خلاصه توی اون گرما و شلوغی مطب و بیحالی و بیقراری شما واسه تب و بیخوابی خیلی آزارمون میداد. تا اینکه داروهات رو گرفتیم و اومدیم خونه و با شروع استامینفون و او آر ا...
25 مرداد 1393

اولین غذای کمکی

26 اردیبهشت 1393 پسرک نازم این مطلب رو دارم با کلی تاخیر واست می نویسم. روز 22 اسفند 92 بود که اولین وعده کمکی رو خوردی. اصفهان خونه مامان مینا اینا بودیم. حدود ساعت 11 بود که واست فرنی پختم. باید با دو تا قاشق مربا خوری شروع می کردم. اولین قاشق رو که خوردی یه کمی توی دهنت نگه داشتی و مزه مزه کردی بعدش قورتش دادی. از چهره ات معلوم بود که دوست داری. قاشق بعدی که قرار بود آخری باشه رو هم دادم. اما بابا و مامان بزرگ گفتن که چند تای دیگه هم بهش بده ... منم از خدا خواسته دو تا قاشق دیگه بهت دادم و شما دوست داشتی و خوردی. البته با قاشق کوچولوی خودت که از مربا خوری حجمش کمتره. قبل از اینکه قاشق رو بذارم دهنت آرزو کردم که این اولین قاشق زندگیت...
26 ارديبهشت 1393

اولین باری که بدون کمک غلت زدی....

پسر نازم روز چهارشنبه 2 بهمن 1392 یود که قرار بود واسه چک آپ 4 ماهگی شما بریم دکتر. لباسهات رو پوشونده بودم و روی زمین گذاشته بودمت و خودم داشتم آماده می شدم تا بابا بیاد دنبالمون که بریم. یه لحظه نگاهت کردم دیدم روی شکمت خوابیدی!!!!!!!!!!! هووووووووووورااااااااااااااااا  !!!!!!!!!!! خودت تونسته بودی غلت بزنی ... بدون کمک. خیلی هیجان زده شدم. اومدم و دوباره برت گردوندم روی پشت. دوست داشتم خودم از اول نتیچه این تلاش یک هفته ای رو ببینم  . به محض اینکه روی کمرت دراز کشیدی دو تا پاهات رو آوردی بالا و پرتاب کردی به سمت چپ و با یک حرکت حساب شده و سریع غلتیدی و افتادی روی شکمت. البته دست راستت زیر بدنت موند که اونو با کم...
10 بهمن 1392

اولین باری که من به تنهایی بردمت حمام

صبح پاشدم دیدم یه عالمه پی پی کردی و از پشت پوشکت بیرون اومده و تا گردنت کثیف شده!!! آخرشم نفهمیدم چرا اینجوری شده بود؟؟؟؟ دیگه توفیق اجباری پیش اومد که به تنهایی ببرمت حمام. توی تمام مراحل به جز زمانی که آب روی سرت ریختم آروم بودی و من اما با کمی استرس می شستمت... بگذریم که دوش رو از جا کندم.... اما حمام خوبی بود... دیگه از اون روز به بعد خودم می برمت حمام. لحظه ای که آوردمت بیرون: اینقدر آرامش داشتی و خوابت میومد که حتی موقع پوشک کردن و پوشوندن لباسات خواب بودی نازکم: ...
10 دی 1392