رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

33 ماهگی پسرم به روایت تصویر

  کباب سرای چاشنی.... چند باری رفتیم شهریار و کباب سرای چاشنی... بر خلاف انتظارم شما از کبابا خیلی خوشت اومده بود و حدود دوتا کباب خودت به تنهایی خوردی! یه روز خوب با خاله فرشته و آیهان که بعد از پارک رفتیم جیگرکی... خیلی اونجا هردوتاتون شیطونی کردین! وقتی هم که ما اومدیم بیرون که بریم دیدیم شما دوتا کفشاتونو در اوردین و جفت کردین و گزاشتین جلوی پاتون و نشستین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این صحنه واقعا خیلی خاطره انگیز و پر از انرژی و حس خوب سادگی و بچگی بود.. الهی من فدای هر دوتاتون بشم عشقم رفتی روی چهارپایه ایستادی و گفتی من شییییییییییییییییر بزرگ و خطرناکم!!!!! دندونای تیزی دارم! و مارو می ترسوندی  ...
6 شهريور 1395

29 ماهگی به روایت تصویر

روزای خوب آبان ماه 94 . اصفهان در کنار برادرزاده های دوست داشتنیم که شما هم عاشقشون هستی قرار ملاقات با دوستان قدیمی دانشگاه علامه مجلسی شب یلدا. خونه عمو نوید عزیز دلم یه روزی که از صبح تا 11 شب نخوابیده بودی. عصر هم خونه خاله فرشته بودیم. اومدی نشستی جلوی در اشپزخونه. منن داشتم ظرف می شستم. بعد از چند دیقه برگشتم و بهت نگاه کردم. و این صحنه!! خودت خوابت برده بود. همه کس من این اولین باری بود که خودت به تنهایی و بدون اینکه بغل من باشی به خواب رفتی اون شب تلویزیون داشت مسابقات اسکی و پرش روی برف نشون میداد. شما گفتی منم از این عینکها دارم. رفتی از اتاق عینک شنای بابایی رو اوردی و زدی به چشمت و مثل اونا شروع کر...
15 خرداد 1395

25 ماهگی پسرم به روایت تصویر

عشقم این عکسا مربوط به آبان و آذر 95 هستش.... عکسایی که در سفر بروجرد گرفتیم.عکسایی که واسه آتلیه ای کردن از شما گرفتم ولی هنوز موفق به چاپش نشدم و چند روز زیبا و پر خاطره دیگه! بروجرد پارک فدک آبان 95 قوقوآ: آقاجون توی بالکنشون چند تا کبوتر نگه میداره که البته اونا خودشون به اونجا پناه آوردن و چون آقاجون بهشون آب و دونه داد دیگه موندگار شدن. حالا شما عاشق اونایی.. من بهت میگفتم کبوتر.. آقاجون می گفت قوقو.. یه روز که آقاجون بهت گفت رادمهر بیا بریم پیش قوقوآ.. شما گفتی : قوقو همون کبوتره؟؟؟؟؟ اون روز بدو بدو اومدی پیشم و گفتی : ماسحر قطار شادی درست کردم و  دستم رو گرقتی اوردی اشپزخونه ..دیدم گردوهایی ...
15 خرداد 1395

دوسالگی به روایت تصویر

اینم از عکسای دوسالگیت پسریه نازم:   اینجا الکی خودتو زده بودی به خواب و خور پیش می کردی... وقتی من یا بابا صدات می کردیم. یه دفه با ذوق از خواب می پریدی و می خندیدی! این لحظه ها پسرم بهترین لحظه های این 29سال زندگی منه! مامانی فدات بشم که همیشه موقع عکس گرفتن بازی در میاری و منو کلافه می کنی. آخرش از بین دویست تا عکسی که می گیرم اگه خیلی خوش شانس باشم فقط یکیش خوب و قابل چاپ می شه. اون روزم لباست رو پوشوندم که به نیت دوسالگیت عکسایی بگیرم که بتونم چاپ کنم واسه البومت. اینقد شیطنت کردی که نشد! اولش که اصلا بی حرکت نمی موندی تا بتونم عکس بگیرم ..... بعدش میومدی دوربینو از دستم بگیری.... بعدش بستنی خواستی.... بعد ا...
12 مهر 1394

15 ماهگی به روایت تصویر

دی ماه 93 ریمل منو برداشته بودی و دور از چشم من خورده بودیش! وقتی با گول زدنت ازت گرفتم وقتی یادت افتاد که از دستش دادی شروع کردی به گریه و زاری........ عاشق انار هستی مامانی..... و فک کنم این آخرین انار اون پاییز بود! بعد از اولین باری که آرایشگاه رفتی و موهات رو کوتاه کردی! اینجا مهمونی خونه داییی محمد باباو ...
17 شهريور 1394

چهارده ماهگی به روایت تصویر

آذرماه 93 اولین باری که طاها جون و مامانش اومدن خونمون پسرم خیلی سرت با بیزینس شلوغه؟؟؟ اولین کفشای زمستونی زندگیت. و می تونم بگم اولین کفشایی که واقعا باهاشون توی خیابون راه رفتی. شبی که این کفشارو واست خریدیم و پات کردیم که ببینیم اندازه است یا نه دیگه از پات درش نیوردی و راه افتادی از مغازه اومدی بیرون و واسه خودت شروع کردی به راه رفتن. من بابا هم کنارت راه میرفتیم. اصلا نمی ذاشتی دستت رو بگیریم و اگه بغلت می کردیم اعتراض می کردی که بزاریمت زمین.... با اون هیکل کوچولو و کفشای اسکیموویی خیلی خوردنی شده بودی.... همه عابرا نگاهت می کردن و قربون صدقه ات می رفتن! یه شب بابایی واسه شوخی شلوارتو گزا...
17 شهريور 1394

یک سالگی به روایت تصویر

پسر ناز یک ساله من........ همیشه وقتی توی رویاهام می دیدم که یه پسر به این نازی و زیبایی دارم.... افسوس می خوردم چون باور نمی کردم که اینقدر خوش شانس باشم که شما نصیب من بشی... اما الان اون رویاها به حقیقت پیوسته و شما شدی رادمهر من... رادمهر یک ساله ای که شدی همه زندگی من و بابا..... مرسی پسرم!   همیشه از هر خوراکی که می خوری باید به همه هم بدی... چه بخوان یا نه... شما خوراکی رو با فشار توی دهنشون وارد میکنی.... اینجا هم اقاجون از لطف شما بی نصیب نموندن. این عکس یکی از دوست داشتنی عکساییه که گرفتم... همه صورت بابایی رو با بستنی شستی پسرکم گوشی تلفن رو برمی داری .. خودت شماره می گیری و وقتی که مثلا وصل شد می گ...
3 آذر 1393

هشت ماهگی به روایت تصویر

عاشق این عکستم رادمهر.... از اون عکسای ناب خاطره انگیزه که می میرم واسش... یه لحظه؛یه عکس: مامانی نمیدونم چرا این عکس اصلا شبیه خودت نیست... انگار شمایی اما در 3 سالگی: چی بگم::: خنده با اون دو تا دندون ناز؟؟؟؟             ...
29 خرداد 1393