رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

ختنه آرتامهر جان

۵ دی ماه ۹۵ بود. یه صبح بارونی اما نه خیلی سرد. ساعت ۹ صبح نوبت گرفته بودیم که توی مطب دکتر جلالی فر ختنه بشی پسر نازم. وسایل رو از دیشب جمع کرده بودم و ساعت ۸/۵ آماده ایستاده بودیم تا دایی احسان اومد و موند پیش رادمهر جون که خواب بود و بیدارش نکردیم تا بریم و برگردیم. از لحظه های ختنه اصلا دلم نمیخواد بنویسم. خلاصه کار دکتر تموم شد و داروهاتو گرفتیم آمدیم خونه. دایی خونه بود و خداروشکر رادمهر جونم هنوز بیدار نشده بود. شما دیگه توی خونه خیلی اذیت نبودی و گریه نکردی. تا شب دوبار توی تشت آب گرم و صابون شستیمت و هر سه ساعت پماد آنتی بیوتیک میزدم واست. دایی احسان هم یکی دوساعت پیشمون موند و رفت خونه. باباهم اونروز مرخصی گرفته بود و خونه بود. خلا...
6 دی 1395

واکسن ۲ ماهگی آرتامهر جون

امروز ۲۹ آذر ۹۵ امروز موعد واکسن دوماهگی آرتامهرجان بود. برنامه ریزی کردیم که مامان مینا بعد از باشگاه بیاد پیش رادمهر بمونه و باباوحیدم ساعت ۱۱ از شرکت بیاد تا بربم بهداشت و واکسن بزنیم. رادمهر جون طبق معمول همیشه خیلی سخت و با وعده و وعید های بسیار مثل کاغذ رنگی و قیچی و وسایل کاردستی بالاخره راضی شد. اما میدونستم که این خداحافظی از سر اجبار و با بی میلی عواقب خوبی نخواد داشت،چون مطمن بودم که بیقراری خواهد کرد و شاید مامان مینا را اذیت!ااا بهداست شلوغ بود. نیم ساعتی که نشسته بودیم با مامان تماس گرفتم و باراد صحبت کردم . در حال نق زدن و گریه و مامان بیا مامان بیا که راضی شد بمونه تا برگردیم. اما دلم طاقت نیاورد و یک ربع بعد که دوباره زنگ ...
29 آبان 1395

۲۹ شهریور ۹۵..تولد آرتامهر جون

بعد از به وقفه طولانی دوباره اومدم بنویسم مامانی. دیگه از امروز این وبلاگ واسه شما و داداش نازت به صورت مشترک در میاد پسر نازم. آخه داداش آرتامهر به دنیا اومده و دیگه ایشونم توی این دفتر خاطرات سهیم میشه. دوست داشتم که خاطرات هر دوتاتون توی یه وبلاگ باسه. آخه زمان کودکیتون که مسلما در تمام خاطرات و روزای خوب و خدانکرده روزای بدمون باهم شریکیم. پس لزومی ندیدم که واسه آرتاجون یه وبلاگ دیگه بسازم. هردوتاتون رو خیلی دوست دارم پسرای نازم. خاطره زایمان آرتامهر از شب قبل از بیمارستان رفتم خونه خاله فرشته خوابیدم تا رادمهر روز زایمان پیش اون بمونه. آیناز و آیلار هم به خاطر ما اومده بودن اونجا تا رادمهر و آیهان تنها نمونن. شب ساعت ۱۱ بود که واس...
3 آبان 1395
1