رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

بازم سلام بعد از یک سال

پسرک های من سلام. باز هم اینجا اومدم بعد از دقیقا یک سال..... با مشغله های خیلی زیاد واقعا وقتی نمیمونه واسه دلنوشته های مادرانه ام. البته پیج اینستاتون که فعاله و اونجا همه روزمرگی ها و دلنوشته های مختصر رو مینویسم.  @rad_arta_mehr  یک سالی هست که میزبان کروناییم... خیلی چیزا عوض شده... مدرسه رادمهر جانم که کلاس اولیه انلاین، کلاس موسیقی آنلاین کلاس زبان آنلاین.  این روزها اکثرا خونه هستیم و خیلی از تفریح ها ممنوع شده...مهمونی تعطیل...پاساژ گردی تعطیل... استخر..... شهربازی.... رستوران همه تعطیل. روزای قشنگی نیست عزیزای دلم. ولی همین روزای زمستونیه سخت من با بودن شماها گرمه گرمه. دیگه چیزی نمونده. واکسن دا...
21 دی 1399

سلامی با طعم دلتنگی

25 دیماه 96 پسرای نازم سلام. بعد از یک سال دوباره اومدم اینجا تا واستون بنویسم. در اصل دیگه تصمیم گرفتم همیشه بیام و ادامه روزای قشنگ زندگیمونو اینجا بنویسم. اینجا یه جورایی خیلی احساس خوبی بهم میده. نوستالژیه. جایی که از پنج سال پیش دارمش و توش درد و دلای زیادی واستون نوشتم.  این یک سال توی اینستا واستون مینوشتم. ولی خب... اونجا انگار یه ویترینه نه چندان دوست داشتنیه که هر کس بهش دسترسی داشت و عدهدای زیادی اونجا بودن که مطالب رو میخوندن.به همین خاطر اونجا نمیشه درد دلای مادرانه رو نوشت. اینجا واسمون مثل یه خونه گرم و خوش عطره. جایی که دلامون توش آرومه و من دستم به نوشتن میره.  اگه هیچ چیز واستون به یادگار نزاشتم ، بدونین ...
26 دی 1396

منو ببخش

۱۸ خرداد۱۳۹۳ پسر نازم. اگه گاهی پوشکتو سفت میبندم.....منو ببخش! اگه گاهی تشنه ای و من نمیفهمم.....منو ببخش! اگه گاهی خوابت میاد و من هنوز کار دارم....منو ببخش! اگه گاهی خودتو لوس میکنی و من حس ناز کشیدن ندارم....منوبزخش! اگه  گاهی بیخواب شدی و شیطونی میکنی و ۲ شبه و نمیخوابی....من سرت داد میزنم....منو ببخش! اگه بزرگ شدی.......بهم حق بده!!!! آدما جایزالخطان!!!منم یه آدمم. دوست دارم....آخرین شماره چنده؟؟؟؟؟؟ همون قد.
19 خرداد 1393

ازت ممنونم

٢٧ آذر 92 پسرکم در اوج خنده های معصومانه ات غرق می شوم آنگاه که بی ریا در تلاقی ناکامی های من با شروع تو ،می گذری و می بخشی! مبهوت مانده ام.... اینهمه سرزندگی پاداش کدامین صبوری من است؟ لایق بودنم را کدامین خدای ناموجود قابل دانست؟ ناموجود بودنش را به تسلیم نشسته ام. زمانی برای رسیدن به نیاز عبادت در من بیدار شد با آمدن تو و با آرمانی آمدن تو! چگونه بیابم واژه ای را که یاریگرم باشد در تفسیر این شادی بی محابا بزرگ...... ! آمدن رویایی ات باور را بر من غیر ممکن کرده است.هنوز در حیرت حقیقت داشتنت هستم! این سراپا بی اختیاری را بر من ببخش پسرکم.... تا کنون چنین مبهوت نبوده ام... فرصتی ببخش.... یاریگرم باش..... تا باور کنم بودنت را ...... و...
27 آذر 1392

دلم واست تنگ شده

١٦ شهریور 1392 پسرکم فردا دوباره و فکر کنم واسه آخرین بار ببینمت البته از طریق سونو گرافی. فردا ساعت 6:30 نوبت دارم. آخرین بار هفته 29 بود که دیدمت و فردا هفته 35 هستم. خیلی نگرانم که خوب وزن گرفته باشی آخه شکمم خیلی کوچیکه و خودم رو همش مقصر می دونم که شاید خوراک خوبی ندارم. فردا خیلی خوشحال می شم اگر دکتر بگه که وزنت بالای 2700 هستش. 3 هفته دیگه وقت داریم واسه رشد شما گل پسرم. این روزا خیلی دلم گرفته.... آخه مامان مینا دوباره حالش بد شده و باید بیمارستان بستری بشه. فکر نمی کنم واسه تولد شما حالش خوب بشه و بتونه بیاد تهران. اما خاله آذر قول داد که بیاد. البته من می دونم که چقدر سخته واسش با سارینا و سامیار. مخصوصااینکه سارینا باید بره م...
16 شهريور 1392

کی به دنیا میای پسرم؟

٢٧ مرداد 1392 پسر نازم سه شنبه 22 مرداد رفتیم پیش دکتر کریمی. ایشون گفتن که هم می تونی 31 شهریور دنیا بیای و هم هفته اول مهر... مثلا 6 یا 7 مهر! نمی دونم چیکار کنم؟ اخه اگر 31 شهریور دنیا بیای نیمه اولی می شی. اونوقت یک سال زودتر می تونی بری مدرسه! از اون طرف فارغ التحصیلی و سربازی و ..... هم یک سال زودتر میشه! خب یک سال توی زندگیت جلو می افتی. اما اگر نیمه دوم سال یعنی از اول مهر به بعد دنیا بیای مجبور می شی واسه مدرسه یک سال صبر کنی و اون موقع توی کلاس از همه بزرگ تر می شی و فهمیده تر می شی! واقعا نمی دونم باید چیکار کنم . بابا وحید هم نمی دونه!!!!! فقط امیدوارم که زودتر از اون نخوای بیای , تا خوب بزرگ بشی و رشد کنی!!! راستی دکتر ...
27 مرداد 1392

یه تصمیم دیگه!!!

١٣ مرداد 1392 پسرم سلام . 2 روز پیش از اصصفهان اومدیم. آخه سه شنبه 8 مرداد با بابایی با اتوبوس رفتیم اصفهان تا من اونجا ویزیت بشم و پرونده تشکیل بدم تا واسه زایمان برم اونجا! خلاصه شب رسیدیم خونه بابامنصور و مامان مینا . صبح بیدار شدم از دکتر کریمی نوبت گرفتم . چند روز پیش هم از تهران از 2 تا دکتر دیگه با نام های دکتر شیخ الاسلام و شیدایی نوبت گرفته بودم که بعد الظهر ساعت 4 رفتم مطب دکتر شیدایی. پسرم راستش رو بخوای از خود دکتر زیاد بدم نیومد اما اینکه خیلی شلوغ بود و 4 نفر رو با هم ویزیت می کرد واسه من خیلی عجیب بود!!! همه باردارها با هم رفتن داخل اتاق و از همه فشار گرفت . قبلش هم که منشیش وزن همه رو گرفته بود . بالاخره با اینکه من اولین ن...
13 مرداد 1392

هفت ماهگیت مبارک عسلم

١٦ تیر 1392 پسر گلم سلام امروز 16 تیر 1392 هستش و شش ماهگیت توی دل من تموم شد و با هم وارد هفت ماهگی شدیم. خیلی زود گذشت پسرم. اصلا فکرشو نمی کردم که این 9 ماه به این سرعت بگذره و به لحظه به دنیا اومدنت نزدیک تر بشم. دیروز که راجع به این موضوع با بابا وحیدیت صحبت می کردیم ایشون گفتن: که وقتی چشم روی هم بذاریم میبینیم که می خواد ازدواج کنه! ....... واقعا درست می گه عسلم..... باید قدر این لحظه های با شما بودن رو دونست. امروز داشتم راجع به مواد غذایی که باید توی 8 ماهگی خورده بشه تا نی نی خوشگل بشه می خوندم. یه چیزایی مثل : هلو - انگور - خربزه - کاسنی - گلابی - روغن زیتون - رب انار - رازیانه و بادیان .... که خدارو شکر الا...
3 مرداد 1392

انتخاب نام

١٢ تیر 1392 پسر گلم سلام. می دونی خیلی وقته واست پست نذاشتم اما نگران نباش توی دفتر خاطراتت همه رو واست نوشتم. اونجا راحتتر می تونم واست درد و دل کنم آخه یه جورایی اونجا خصوصی تره! فقط من و شما و بابا وحیدی! الان هفته 28 زندگی شماست! البته در وجود من! خیلی دوست دارم عسلم .... هر روز که بزرگتر می شی بیشتر احساست میکنم . دیگه حرکتها و دست و پا زدن های هر روزت قابل لمس و قابل ملاحظه شده. حتی چند شب پیش احساس می کردم که زیر پوست شکمم مثل ضربان قلب طپش داره! که بابایی گوشش رو  گذاشت روی پوستم و گفت که دقیقا صدای طپش قلب میاد!  طپش قلب کوچولو و مهربون شما!!! عسلم یک ماه گذشته...
3 مرداد 1392