رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

سفرنامه نوروز 93

1393/1/28 2:04
نویسنده : سحر
487 بازدید
اشتراک گذاری

١٩ فروردین 1393

رادمهر نازم امسال اولین نوروزی بود که شما به ما بودی ومی تونم بگم بهترین سال تحویل عمرم رو داشتم. به این دلیل که شما پیش من و بابا بودی و به این دلیل که من کنار مامان و بابام بودم.

8 اسفند 92 همراه با عمو نوید رفتیم کاشان و یک شب اونجا موندیم و فرداش با اتوبوس رفتیم به سمت اصفهان. تا روز چهارشنبه سوری که بابا وحید اومد پیش ما. سال تحویل و روز اول عید رو اصفهان بودیم. یک شب هم مهمون دایی بودیم. نیمه شب دوم فروردین راه افتادیم به سمت بروجرد و تا 15 فروردین اونجا موندیم. بابا و عمو واسه شما ها گوسفند خریده بودن و با اومدن ما متاسفانه اون گوسفنده قربانی شد.

راستی روز 9 اسفند هم تولد سارینا بود که شما توی اون شلوغی بیقراری می کردی.

فرداش هم رفتیم تولد دوست من بنفشه که چند تا از دوستای دانشگاهم رو دیدم . شما همش بغل زهره بودی و کمتر بیقراری کردی. اما بازم صداهای بلند موسیقی اذیتت می کرد.

روز اسفند هم با سه تا از مامانای خوب مهر که نی نی هاشون با شما توی یک ماه به دنیا اومده بودن و ما مامانا از روزهای بارداریمون با هم آشنا بودیم قرار گذاشتیم و همدیگه رو ملاقات کردیم. خیلی روز قشنگی بود چون چهار تا فرشته ناز کنار هم نشسته بودن

اینطوری:

از راست: آوینا جان.شیدا جان.نیایش جان.

در ضمن اون روز توی خونه مامان شیدا جون بود که شما از روی شکم به روی کمر غلت زدی چون این کارو تا حالا نکرده بودی عسلم.

بابا وحید روز چهارشنبه سوری اومد اصفهان و چند تا ترقه و فشفشه واسمون خریده بود. رفتیم توی محوطه و روشنون کردیم. البته اینم بگم که دو تا از فشفشه ها کار نکرد !

امسال اولین عیدی هم بود که شما و مهرسام توی خونه باباضیا کنارمون بودین . و وجود شما دو تا جوجه کوچولو عیدمون رو رنگی تر از هر سال کرده بود.

عاشقتم رادمهر. اینقدر توی این سفرها آرام و متشخص بودی که اصلا کوچکترین بیقراری هم نداشتی..... حتی ذره ای هم از عید دیدنی ها و گردش ها و دوردور کردن ها مون با بابا وحید کم نشد. هر زمانی که قصد بیرون رفتن می کردیم بابا وحیدی به یه عالمه علامت سوال بالای سرش می گقت: یعنی با رادمهر میشه بریم؟ و جواب من همیشه ..بله.. بود. من رو هم که میشناسی .... دددری... سریع لباسات رو می پوشوندم و آماده می شدم و زود تر از همه دم در حیاط بودم. می دونستم که شما یا آرام می شینی بغلم و بیرون رو تماشا می کنی یا شیر می خوری و می خوابی.... توی مهمونی هم که فقط کافی بود یه پرتقال یا شکلات بدم دستت ... تا نیم ساعت ( که همون نیم ساعت طلایی عید دیدنی هست)سرگرم باشی.... بعضی شبا هم واسه گشت زنی می رفتیم کوه و منظره شهر از اون بالا واقعا دیدنی بود.

نمای شهر از کوه چغا

روز ینجم فروردین هم به پیشنهاد من واستون تولد گرفتیم . بابا ضیا باهامون اومد قنادی و کییک رو خرید . بابا وحیدم هم بادبادک. و خلاصه ترتیب یه جشن دادیم. با اینکه بدون برنامه ریزی قبلی بود  اما خوش گذشت. باباضیا هم واستون بلوز شلوار خریده بودن که عکساش رو واست می ذارم.

اینم کادوهایی که باباضیا زحمت کشیدن و رفتن خریدن . سمت چپی مال شماست .

 روز شش فروردین شما واکسن شش ماهگی داشتی. این بار از همیشه دلم خیلی بیشتر واست میسوخت مامانی ام اچاره ای نداشتم فدات شم. متن کاملش رو واست توی قسمت واکسنا می ذارم. خدارو شکر بعد از تزریق دیگه درد نداشتی اما نصف شب تب کردی. پوشکت رو عوض کردم و دست و پاهات رو مرطوب کردم و استامینفون که خوردی بهتر شدی.رادمهر من که اصلا روی پا دراز نمی کشه که لالایی بخونم و تکونش بدم تا بخوابه, اینقدر بیحال بود و تب رمقش رو گرفته بود که روی پاهام خوابت برد و مجال شیطنت بهت نداد. فرداش هم کمی بیحال بودی.

هر جایی که می رفتیم ... چه اصفهان و تهران چه بروجرد همه به من و بابا می گفتن که قدر این لحظه هاتون رو بدونین که رادمهر هنوز راه نیوفتاده. آخه مامانی هر کسی می دیدت یا در حال بپر بپر بودی یا ورج و وورجه یا تند تند تکون دادن پاهات توی هوا وقتی که توی بغل بودی.... یک لحظه آرامش نداشتی فدات شم (مثل الان). همه می گفتن رادمهر پسر شیطونیه. از اونایی که آتیش می سوزونه. همه می گفتن شیطتنت از اون چشمای سیاه و گرد و اون دو تا گوشش می ریزه....

حیاط خونه باباضیا

بابا ضیا خیلی باهات ارتباط برقرار کرده بود. هر موقع که بغلت می کرد می گفت رادمهر پا.... پا.... پا... و شما با اون چشمای شیطون و لبخند نمکی نگاهش می کردی و تند تند پاهات رو تکون می دادی.

5 فروردین.چغا

راستی غذای کمکیت رو هم از ٢٢ اسفند که خونه مامان مینا اینا بودیم با فرنی شروع کردیم و با حریره بادام توی بروجرد ادامه دادیم و تهران به سوپ مرغ و ماهیچه رسیدیم که شما هم از همش استقبال کردی و وقتی می دیدی که کاسه با قاشق داره نزدیک می شه چنان ذوقی می کردی و دست و پاهات رو تکون می دادی که همه دلمون به حالت می سوخت. غذا دهن شما گذاشتن شده بود تفریح عمه ساحل و مامان جون که با قاشق دهن شما گذاشتن عشق می کردن. راستی واسه شما و آیهان هم قابلمه مسی خریدم که غذاتون توی اون پخته بشه.

اصفهان.خوردن فرنی

راستی بابا وحید قبل از اینکه بیاد از تهران واسمون دوربین خریده بود.... حالا دیگه شما ببین یه دوربین دست من باشه چه کارا که نمی کنم. یعنی کاری کرده بودم که باباضیا می گفتن سحر جان من فکر می کنم تا حالا ده هزار تا عکس گرفتی..... (و درست هم حدس زده بودن)

اینم یکی از اون عکسای شکار لحظه ای گرفتم و خیلی دوسش دارم وشاید چاپش کنم و بذارم داخل آلبومت.

سیزده به در هم که هوا از صبح ابری بود مشخص بود که ظهر می باره. واسه همین ساعت حدود 11 بود که با باباضیا و درسا و مارال رفتیم با ماشین توی دشت یه چرخی زدیم و برگشتیم. هوا سرد بود اما مناظر مثل فروردین هر سال خیره کننده

گلدشت. سیزده به در

گلدشت

خلاصه ساعت ١١ شب شانزدهم فروردین به سمت تهران حرکت کردیم و ساعت سه و نیم رسیدیم. فرداش که جمعه بود استراحت کردیم و از شنبه که بابایی رفت سر کار باز ما توی خونه تنها شدیم و زندگی جریان عادی خودش رو پیدا کرد.

عسلم ازت ممنونم که بهترین سال تحویل و بهترین تعطیلات نوروز رو واسم ساختی. دوست دارم اندازه تمام کارهایی که تصمیمشو داشتم اما همتشو نداشتم. 

نوروز 93 به روایت تصویر:

(سال تحویل93). اصفهان ساعت 8:20 شب 29 اسفند 92

خونه بابا منصور

بعد از سال تحویل خوابت برد

خونه دایی

خونه باباضیا وقتی هوا آفتابی بود میومدیم توی حیاط و حمام آفتاب می گرفتی

 داداش مهرسام توی حیاط

یه بار عمه به موهای شما گیره زد. الهیی فدات بشم که خوب شد دختر نشدی......

از اون به بعد دیگه هر کس چند تا گیره پیدا می کرد میومد و شما رو به سلیقه خودش عروس می کرد, از جمله خود من:

آماده شده بودیم که دایی بابا وحید بیان خونه واسه عید دیدنی

خونه باباضیا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

عاطفه مامان ستیا
2 اردیبهشت 93 19:27
بالاخره اومدی سحر جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدارو شکر که عید خوبی داشتینعکسا هم خیلی ناز بودن رادمهر جونم ماشالا چه بزرگ شده قربونش برم
سحر
پاسخ
آره دیگه مشغول تعطیلات بودم وقت نشد بیام..... مرسی که سر زدی گلم