رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

۲۹ شهریور ۹۵..تولد آرتامهر جون

1395/8/3 11:31
نویسنده : سحر
1,971 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از به وقفه طولانی دوباره اومدم بنویسم مامانی.

دیگه از امروز این وبلاگ واسه شما و داداش نازت به صورت مشترک در میاد پسر نازم. آخه داداش آرتامهر به دنیا اومده و دیگه ایشونم توی این دفتر خاطرات سهیم میشه. دوست داشتم که خاطرات هر دوتاتون توی یه وبلاگ باسه. آخه زمان کودکیتون که مسلما در تمام خاطرات و روزای خوب و خدانکرده روزای بدمون باهم شریکیم. پس لزومی ندیدم که واسه آرتاجون یه وبلاگ دیگه بسازم. هردوتاتون رو خیلی دوست دارم پسرای نازم.

خاطره زایمان آرتامهر

از شب قبل از بیمارستان رفتم خونه خاله فرشته خوابیدم تا رادمهر روز زایمان پیش اون بمونه. آیناز و آیلار هم به خاطر ما اومده بودن اونجا تا رادمهر و آیهان تنها نمونن. شب ساعت ۱۱ بود که واسه رادمهر و آیهان دوتا ماشین خریدم و واسه رادمهر یه اسکوتر تا به عنوان هدیه از طرف داداشش بهش بدیم . شب تا صبح عملا اصلا خوابم نبرد و با خاله فرشته فقط صحبت کردیم. حدود ساعت ۴ صبح بود که بابایی زنگ زد و گفت آماده باشم تا بیاد دنبالم. دلشوره اون لحظه هام فقط و فقط بیدار شدن رادمهر جونم بود و نبود من! خاله فرشته اومد کنار شما دراز کشید تا وقتی بیدار شدی نترسی و من بالاخره ساعت ۴/۵ از خاله فرشته ، بهترین دوست و خواهرم خداحافظی کردم و با بابا وحید و مامان مینا راهی بیمارستان شدیم. 

( پ ن : خاله فرشته حدود سه سال هست که شده نزدیکترین کس به من... شده رفیق.. شده همراز.. شده همدل... دیگه الان هیچ چیزی توی دل من نیست که فرشته ندونسته باشه.. پسرای گلم جالبه اینو بدونین که من به معنای واقعی ۵ سال منتظرش بودم. یعنی از وقتی که اومدم تهران.. همیشه همیشه باهر کسی که دوست میشدم منتظر میسدم تا این رابطه بهم ثابت بسه و ببینم که این فقط  دوست ، آیا میتونه تبدیل به همدل و همراز بشه یا نه! اما پنج سال گزشت و هیچ کس سر راهم قرار نگرفت... نه در محیط دانشگاه و نه محیط کار... تعداد دوستان و همکاران خب خیلی زیاد بود اما یه دوست واقعی.. که بتونی همه جوره حرف دلت رو باهاش بزنی  یافت نشد که نشد. تا اینکه خاله فرشته رو به صورت مجازی پیدا کردم. توی کلوپی به اسم بچه های اندیشه و شهریار ، پست گزاشته بود که من در اندیشه زندگی میکنم و در هفته ۳۶ بارداری هستم. کسی از اندیشه هست که باهم دوست بشیم ؟ منم بهش پیغام دادم و شمارم رو گزاشتم و چند روز بعد باهم تماس گرفتیم و بعد از تولد رادمهر جون یعنی دوماهگیشون همدیگرو دیدیم و از اون روز دیگه شدیم همنفس هم.هر روز خدارو به خاطر داشتنش شکر میکنم... پسرای نازم یه دوست خوب به اندازه یه خانواده خوب و صمیمی ارزشمنده. مواظب دوستای خوبتون باشین. ) 

خلاااصه ما زودتر از خاله مینا رسیده بودیم. (مینا جون همسایه پایینی ما بود که باهمدیگه هم زمان مطلع شدیم که بارداریم. حتی بی بی چک هامون در یک روز یعنی ۵ بهمن ۹۴ مثبت شد. جدا از همسایگی باهم دوستای خوبی بودیم و در طول ۹ ماه بارداری ارتباطمون باهم بیشتر شد و باعث شد که بیشتر صمیمی بشیم. همه آزمایشات و ویزیتای دکتر و سونوگرافی هارو باهم میرفتیم و قرار شد همزمان باهم توی بیمارستان یاس سفید تحت نظر خانم دکتر فرشته کریمی زایمان کنیم. )

 

بالاخره میناجون و ایلیا و باباش و مامان مینا و عمه ایلیا اومدن. کارای پذیرش رو انجام دادیم و راهی اتاقی شدیم که قرار بود آماده بشیم برای زایمان. آزمایشات اولیه انجام شد و سرم وصل کردن . حدود یک ساعت باید منتظر دکتر میشدیم . دکتر کریمی تماس گرفته بودن گفتن ساعت ۹ میان بیمارستان. لحظات پراسترس اما شیرینی بود. در تمام لحظات مینا کنارم بود و باهم همدردی میکردیم. باورمون نمیشد که تا یک ساعت دیگه فرسته های کوجولومون میان بغلمون. میناهم که آرزوی دختر داشت و الان خدا بهش یه دختر داده بود که الان شده همه زندگیش. مامان مینا هم میخواست اون شب تا صبح بمونه پیسم اما من احساس کردم که اگه شب تا صب پیشم بمونه ممکنه حالش بد بشه و اذیت بشه این بود که با یه پرستار خصوصی تماس گرفتم و باهاش هماهنگ کردم که ساعت ۵ بعداز ظهر بیاد بیمارستان.

ساعت حدود ۹ و نیم بود که اطلاع دادن دکتر اومدن اتاق عمل و منتظرن. منو سوار ویلچر کردن و راهی راهرو شدیم. نگاه منو مینا تا آخرین لحظه به هم دوخته شده بود... یه جور خداحافظی .. هم تلخ هم شیرین... تلخ به خاطر اتمام همه لحظه های خوب بارداریمون که باهم گذروندیم و شیرین به خاطر متولد شدن شما فرشته های نازمون. از اتاق که اومدیم بیرون نگاه مهربون و پر از دلشوره و نگرانی مامان مینا و لبخند سرشار از اطمینان و خونسردی بابا وحید ؟، اینا چیزایی بود که خوب به خاطر مونده.. باباوحید علی رقم مخالفت من چند تا عکس یادگاری با اون لباسا و کلاه مسخره و دوربین از من گرفت. ... که همون عکسا شد آخرین عکسای زیبای من وقتی که هنوز آرتامهر نازنینم توی دلم بود. 

جریانات اتاق عمل و بیحسی رو دیگه به طور کامل نمینویسم... سریع میخوام برسم به شیرین ترین لحظه اش که شنیدن صدای خفیف و کمجون آرتامهر نازم ... بعد از حدود چند دقیقه پر استرس پرستار یه نوزاد خیلی خیلی کوچولوی پشمالو رو چسبوند به صورتم و گفت باهاش حرف بزن و بوسش کن... چشمام توی چشمای آرتامهرم گره خورد.. دوتاچشم سیاه و پفکرده که به سختی میون گریه و اشک باز میشد و بسته میشد. یه پیشوونی سبزه و پرمو..اینقدر پشمالو که حتی اجازه نمداد پوست صورت هم دیده بشه. آرتامهر ناز و نمکی من... انگار همه نمک دنیارو پاشیده بودن روی صورت نازت گلم. اینقد صورتت و نگاهت مهر داشت که همه احساس حالت تهوع و سرما و لرز شدید از یادم رفت. غرق شدم توی عطر گرمی که از دهنت بیرون میومد و با بوسه های سردم با اون لبای لرزان ادغام میشد... خدایاشکرت! تنها کلنه ای که توی اون چند ثانیه صدبار تکرارش کردم... به خاطر سلامتیت ! به خاطر پایان خوب و لذتبخش این سفر ۹ ماهه! گرچه تمام روزها و لحظه های این ۹ ماهرو با استرس و ناراحتی و احساس بد گذروندم،به خاطر بیماری مامان مینا... اما اون چند ثانیه آخر همه غصه هارو فراموش کردم.. شدم شادترین سحر دنیااا سرشار از عطر آرتامهر، اسمی که با تمام وجود دوستش داشتم و به خاطرش با مخالفتای باباوحید مقابله کرده بودم...! حالا تو دیگه پیسم بودی. آرتامهرم. عشق مقدس و راستین من. 

خلاصه ساعت ۱۰ آرتامهر جون به دنیا اومد و شد دومین فرسته زندگی من!

بعد از نیم ساعت که توی ریکاوردی بودم و حالم بهتر شد و باید منتقلم میکردن به بخش. نیم ساعت توی ریکاوری خیلی سخت و دیر گذشت...به خاطر دارویی که برای جلوگیری از خونریزی بهم داده بودن لرزشدیدی سراغم اومد که تا حالا تجربه اش نکرده بودم... از لرزیدن زیاد و شدید تمام استخونام درد گرفته بود. دکتر گفته بود تا یک ساعت این حالت ادامه داره و من   لحظه شماری میکردم برای پایان این یک ساعت!

بالاخره یواش یواش آوردنم توی آسانسور و بعد جلوی در بخش... یکی از قشنگترین و به یاد ماندنی ترین لحظات. اول بابا وحیدو دیدم که اومد بالای سرم . نگاهش هیچ وقت یادم نمیره. سرشار بود از تازگی دیدار ... دیدار با یه فرشته کوچولوی دیگه... یه فرشته فسقلی و گریان... حالمو پرسید . دستمو گرفت . گفت اذیت نشدی؟ درد داری؟ گفتم خوبم. آرتامهرو دیدی؟ گفت آره...عین رادمههههههره... ! خلاصه جلوتر رفتیم. مامان منو ندید ، صداش زدم. اومد پیشم چشماش پر از ناراحتی بود.. ناراحتی برای اینکه ماادر بود، میدونست که بیرون اومدن از اتاق عمل یعنی چی؟ میدونست از دست دادن چند لیتر خون یعنی چی.. میدونست لرزیدن تا مغز استخون یعنی چی! چون میدونست،، ساکت بود.. فقط پرسید: خوبی مامان جون؟ و همین یه سوال منو دلصاف کرد از هر چی عقده! از عقده های نبودنش.. توی لحظه هایی که تنها میخواستم اون باشه و نبود! نه که نخواد! نتونست. به خاطر ناخوشی. لحظه ای ناب متولد شدن رادمهر... لحظه بعله گفتن من سر سفره عقد... ! و حالا اونجا بود. هنوز ناخوش بود!، ولی بود! و خدارو شکر که بود! نفر بعدی که دیدم ایلیا... بدو بدو کنار تختم راه اومد و گفت خااااله سححححححر... نی نیتونو دیدم! چقد خوشکله!

و خلاصه بعد از جابجایی شستشو و جابهجایی تختا بالاخره زندگی منو آوردن. ساکت و صبور. شبیه رادمهر.. فقط پرموتر. دقیقا با همون وزن. ۲۹۸۵ وزن و ۴۸ قد. خانوم پرستار خواست که بهت شیر بدم. سخت بود .سخت. وحید کمکم کرد.. باید یه نفر بالا نگه ات میداشت تا میتونستم. خداروشکر که تونستی از همون لحظه اول شیر بخوری. و خدارو شکر که شیر داشتم. 

لحظات نفس گیر از بین رفتن بیحسی و درد عجیب و استخون سوز جراحی دیگه داشت میرسید.. گرما امونمو بریده بود. و شما هم زیاد نق میزدی و گریه میکردی چون سیر نبودی. یه دوست عزیز اومد به دیدنم. دوستی مجازی که اولین بار بود که بعد از نزدیک چهار سال اولین باری بود که میدیدمش. اولین و تنها ملاقات کننده من در اون روز. چون بنا بر تجربه زایمان رادمهر ، از همه خواهش کرده بودم که برای ملاقات بیمارستان نیان. منصوره جون. مامان آوینا. یکی از مامانای مهربون کلوپ مامانای مهر که اون روز اومد دیدنم و کلی خوشحالم کرد. خلاصه شب فرا رسید... شبی سراسر درد و بیخوابی. آرتامهر نازم که هر ده دیقیقه یک بار گریه میکرد و شیر میخواست. درد عجیب که حتی با مسکن هم کم نمیشد. خانم پرستاری که اون شب لطف کردن و اومدن پیشم تا صب مراقبم بودن. حتی یه قدمم نمیتونستم بدون کمک ایشون راه برم. خلاصه تا سعا ۳ به همین منوال گزشت. ساعت ۳ به پرستار گفتیم که آرتامهرم رو ببرن بخش نوزادان تا من یه کم استراحت بکنم. وای که اون یک ساعت و نیم خواب دردناک چقد لذتبخش بود. چون شب قبل هم اصلا نخوابیده بودم یعنی تقریبا ۴۸ ساعت بود که استراحت نکرده بودم‌. گزشت و گزشت تا ۷ صبح رسید. صبحانه آوردن... وااای که داشتم از گرسنگی میمیردم.. نون سنگک و پنیر و کره و مربااااا... چای داااغ و عسل. بیشتر از ۲۴  ساعت بود که ناشتا بودم. وای که چقد اون صبحانه چسبید.. و من سهم خودم رو که تموم کردم سهم خانم پرستارم رو هم خوردم. 

 ساعت تقریبا ۱۱ صب شد که باباوحید اومد. تا اون موقع نتونسته بود رادمهرو راضی کنه که بمونه پیش مامان مینا . بالاخره خاله فرشته و آیهان اومده بودن خونه ما و رادمهر و مامان مینا مونده بودن خونه . باباوحید اومد بیمارستان. ما تقریبا وسایلمون رو جمع کرده بودیم و آماده نشسته بودیم تا بابا بیاد. 

یه لحظه ناب!: من عاااااااشق چال گونه ام. همیشه توی بارداری رادمهر از خدا میخواستم که رادمهری وقتی میخنده روی لپش چال بیوفته. آخه مامانم همچین چالی داره. سارینا هم. اما خدا نخواست و رادمهر به ونیا اومد و من هر چی دنبال چال گشتم پیدا نکردم. تا اینکه اون روز چند دیقه قبل از مرخص شدن آرتامهر داشت کش و قوس میومد و بدنشو میکشید که یه دفه دیدم وقتی لباشو حالت لبخند در آورد روی لپ چپش یه چال داااایره نااااز مشخص شد! وای منو میگی... از خوشحالی پر در آوردم. همون لحظه بابایی رسید بعد از سلام اولین جمله ای که گفتم این بود! : آرتا چال داره... بابایی یه لحظه جا خورد و گفت. چی ؟ چی شده؟ چال چیه؟ خلاصه خیلی خوشحال و سرمست از چال گونه جنابعالی از بیمارستان مرخص شدیم.

خاله مینا و آنیا مجبور شدن بیمارستان بمونن چون آنیا یه مشکل کوچیک واسش به وجود اومده بود و توی دستگاه بود و سرم بهش وصل بود.

وقتی رسیدیم دم در خونه خیلی دلم میخواست اولین عکس العمل رادمهرمو ببینم این بود که با دوربین روشن و کریر به دست در زدیم. رادمهر درو باز کرد و مث همیشه گفت چی خریدی؟؟؟ بعد سلام کرد و نگاهش به کریر افتاد و گفت : این کیه؟ گفتم داداشه... رادمهر و آیهان خیلی هیجان زده دسته های کریر رو گرفتن و کشیون کشیون آوردنش روی مبل. فرشته جون و مامان مینا ازمون استقبال کردن و کمک کردن وسایلو بزارم زمین و بازم فیلم بگیرم که همون لحظه رادمهر به آیهان گفت: این داداش منه! آیهان با اون صدای نازش و لهجه قشنگش گفت: نه این داداش همه است! 

خلاصه زندگی چهار نفره ما از همون لحظه شروع شد!

 

مامان مینا تا دوهفته پیشمون موند... روزای خاطره انگیز ولی مقداری سخت بود. هنوز کمی مونده بود تا رادمهر با عضو جدید و خیلی کوچولوی خانواده مچ بشه. حتی یک بارم پاشو گزاشت روی این عضو جدید... اما گزشت و گزشت تا رسیدیم به امروز. امروز بعد از دقیقا دوماه و یک روز دارم این متن رو به اتمام میرسونم. امروز ۳۰ آبان ۹۵ هستش و آرتامهر جانم الان دوماه و یک روزه است. 

پسرکم خوش اومدی. توام شدی همه زندگی سحر و وحید‌.. و شدی دوست داشتنی ترین کس رادمهر که به قول خودش: من خیلی مهربونم خیلی داداشیرو دوست دارم اجازه میدم با اسباب بازیام بازی کنه. 

پسرای نازم از الان دیگه این وبلاگ متعلق به هر دوتاتونه. خاطراتون رو چه به صورت مشترک چه به صورت شخصی همینجا مینویسم. امیدوارم این به یه هدیه ارزشمندی واستون تبدیل بشه تا هر وقت که اومدین اینجا و خوندینش بدونین از کجا اومدین و کی بودین و چطور لحظاتتون رو گذروندین‌.

عاشق ه دوتاتونم 

اینم آقا آرتامهر در بیمارستان و روزای اول تولد

پسندها (1)

نظرات (0)