رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

تولدت مبارک عسلم.

1392/9/27 17:03
نویسنده : سحر
1,019 بازدید
اشتراک گذاری

 

 ٢ آذر 1392

یه عالمه حرف نگفته دارم واست......

به دنیا اومدی....

اسم عوض شد....

٢٢رور شیر منو نخوردی....

رفتیم اصفهان...

دکتر ختنه ات نکرد....

رفتیم بروجرد.....

برگشتیم تهران.....

یه دنیا حرف نگفته دارم واست.

به طور خلاصه واست می نویسم تا بیدار نشدی و شیر نخواستی:

4 مهر 92 با بابا و من و عمه ساحل و خاله آذر و مامان جون ساعت 6 صبح رفتیم بیمارستان مصطفی خمینی. جریان کامل زایمان رو سر فرصت واست می نویسیم. شما ساعت 7:45 صبح به دنیا اومدی!

یه روز پاییزی گرم! زایمان با بیحسی بود . لحظه ای که صدای گریه ات رو شنیدم به ساعت نگاه کردم. 7:45 صبح. یه صدای خفیف گریه از یه راه دور شنیده می شد. لبخند زدم و گفتم : خدایا ممنون!

پرستار شما رو که داخل یه پتوی سفید پیچیده شده بودی رو به من نشون داد و گفت نگاش کن. شما اینقدر سفید بودی که من اولش ترسیدم به پرستار گفتم : حالش خوبه؟؟؟؟ گفت آره چرا د باشه؟ گفتم : آخه رنگش پریده! گفت رنگش نپریده! پسرت سفید!گفتم اگه می شه صورتشو بذار روی صورتم...

پوست لطیف نازت که چقدر گرم بود..... دیگه آروم شده بودی و گریه نمی کردی! اولین دیدار ما بعد از 9 ماه! شیرین ترین لحظه زندگیم!

اولین عکس زندگی شما که توسط پرستار و به اصرار خاله آذر گرفته شد . یک ربع بعد از تولدت که همین عکس؛اولین دیدار بابات از شماست چون که بابات  طبقه پایین بود و تا ساعت 2 بعداز ظهر که ملاقات بود نمی تونست بیاد داخل بخش و من و شما رو از نزدیک ببینه :

روز پنج شنبه همه گذشت و صبح جمعه ساعت 11 بابا وحید و عمه اومدن و مارو مرخص کردن. اما روز پنج شنبه همه چیز عالی بود جز شیر نداشتن من و نگرفتن سینه من توسط شما!!!

البته چون خاله آذز هنوز به سامیار شیر می داد لطف کرد و به شما هم شیر داد. اکثر نی نی های بخش مشکل شمارو داشتن و شیر نمی خوردن. البته مشکل مارو !!! چون این مامانا بودن که شیر نداشتن و سینه هاشون آماده شیر دادن نبود.

مامان اعظم تا یک هفته پیش ما موند. بند ناف شما روز 8م تولدت یعنی جمعه 12 مهر 1392 افتاد.و مامان اعظم همون شب برگشت بروجرد.

بند ناف رادمهرم که در 8 روزگی افتاد

از 13 مهر تا 20 مهر من دیگه تنها شدم. بدترین یک هفته زندگیم بود. چون از صبج با شیر نخوردن شما غصه می خوردم تا عصر که تسلیم می شدم و مجبور می شدم که با شیشه بهت شیر بدم.

شب شنبه 20 مهر با اتوبوس ساعت 11 شب رفتم اصفهان و تا 21 آبان که دقیقا یک ماه شد اونجا موندم. شما اونجا تونستی شیر بخوری .... مامان مینا و بابا منصور و خاله آذر حسابی بهت عادت کردن. روزای خیلی خوبی بود.چند تا ازدوستام مثل افسون و بنفشه و آجی زهره اومدن دیدن شما. با هم رفتیم آتلیه بنفشه و از شما عکس گرفتم . تاریخ 2 آبان 1392

 

 

راستی خاله سمیه هم که با عمو نوید اومده بودم خونه ما مهرسام رو روز 3 آبان 92 در بیمارستان صارم به دنیا آورد. دیگه پسر عممو دار شدی گلم . قرار بود که مهرسام هم روز 4 آبان با سزارین به دنیا بیاد که خیلی عجله داشت و یک روز زودتر به دنیا اومد.اینم عکسش:

مهرسام 2 روزه

خلاصه روز شنبه 21 آبان بابا وحید اومد دنبالمون و فرداش واسه تاسوعا و عاشورا رفتیم بروجرد. بابا ضیا خیلی دوست داشت و همش بغلت می کرد و واست آواز می خوند.

یه شب که شما بیقرار بودی همین جور که بغلت کرده بود و واست شروع کرد به آواز خوندن که شما اعتراض کردی و یه کم گریه کردی که باباضیا آواز رو واست تموم کرد و یه چیز دیگه خوند که شما ساکت شدی و آخر سر بعد از 20 دقیقه خوابت برد. وقتی بابا ضیا داشت شما رو میداد دست من که ببرم بخوابونمت داخل اتاق خودمون(عمع ساحل) گفت: سحر جان رادمهر مثل اینکه زیاد از آواز سه گاه خوشش نمی یاد و آواز دشتی رو بیشتر ترجیج می ده!

رور شنبه 25 آبان بود که به سمت تهران حرکت کردیم و ساعت 10 شب رسیدیم خونه خودمون و از اون روز با هم بودن های بدون استرس ما شروع شده!!!!

باید سه روز دیگه واکسن 2 ماهگیت رو بزنیم. بعدش هم باید آماده بشیم واسه ختنه کردن شما!

امیدوارم اون پروژه ها هم به سلامتی و بدون ناراحتی تموم بشن!

الان که پیشمی دوست دارم گفتن ها بیشتر مفهوم پیدا کرده! دوست دارم پسرم با تمام وجودم! 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

صوفی مامان رادمهر
4 دی 92 12:44
در پناه مهر یزدان مهر آفرین شاد باشی خورشید بخشنده... لینک شدی عزیزم