رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

این روزها 26 فرودین 93

1393/1/31 2:55
نویسنده : سحر
203 بازدید
اشتراک گذاری

٢٦ فروردین ٩٣

عزیز دلم . این روزا کارای زیادی می کنی که چند تا شون رو از ماه پیش شروع کردی ام به دلیل نوروز و مسافرت ها نتونستم همون موقع واست بنویسم.

٢١ اسفند ٩٢ بود: عاشق این حرکتت شدم مامانی. توی اصفهان توی خونه بغل بابا منصور بودی ؛ دستام رو به علامت بغل گرفتن به طرفت دراز کردم و گفتم بیا مامان بغلم....... و در کمال ناباوری من و مامان مینا دستات رو باز کردی و بالاتنه ات رو آوردی جلو که بیای بغلم. وای رادمهری نمی دونی چه احساس زیبایی داشتم ..... غرور سراسر وجودم رو گرفت پر شدم از احساس ناب مالکیت تو. اینکه تو من رو ترجیح می دی و در اولیت های انتخابیت من اولم..... اینکه برام ارزش قایل شدی و اینکه جواب دراز شدن دستام به سمتت رو با اون استقبال بی چون و چرای گرم دادی.بعد ها این حرکت رو در بروجرد هم ادامه دادی و باعث شدی که همه قربون صدقه ات برن. کسی که خیلی از این کارت استقبال کرد بابا ضیا بودن. یه بار هم بهت گفت بیا بغلم ... اما شما همینجوری بهشون نگاه کردی و نرفتی.... من گفتم : مامانی آقاجون که خیلی دوست داره. بازم بهشون نگاه کردی و این بار رفتی توی بغلشون ، و انگارکه از شادی دنیارو به باباضیا دادن. چون هر کسی رو که میدیدن واسش تعریف می کردن.

 این روزا ...(حدود ٤ روز پیش تا الان) سعی می کنی سینه خیز بری. به طوری که باسنت رو میاری بالا و با پاهات جلو میای اما دستات و سرت ثابت می مونن. یه ذره دیگه که سعی بکنی سینه خیز یا چهار دست و پا رفتنت انجام میشه زندگیم.

این روزا بپر بپرا هنوز ادامه داره حتی تا زمانی که به نفس نفس می افتی و دهنت خشک می شه و من می برمت و بهت آب میدم

این روزا عاششق سیم تلفنی (البته قبل از عید و از هفته اول اسفند توجه ات بهش جلب شد) هر کسی که تلفن رو برداره چشمات رو گرد می کنی و با دهن تا آخر باز شده بهش نگاه می کنی و سعی می کنی بری به سمتش. مخصوصا وقتی توی روروئک باشی که در عرض ٣ ثانیه بهنش می رسیی و اینقدر جیغ می کشی و ذوق می کنی که مجبور می شیم بدیم بهت. یعنی آرزوی یه تلفن صحبت کردن با آرامش به دلم مونده.بعد از اینکه هم که قطع کنیم دیگه سیم رو نمی دی و قتی که می خوام گولت بزنم و از دستت بگیرم شروع می کنی به گریه کردن.

هنوزم خوردن و جویدن اسباب بازی ها و عروسکات یه تفریحه نابه!

این روزا عاشق آینه ای. به محض اینکه خودتو توی آینه ببینی چنان دست و پا می زنی و جیغ می کشی که حد نداره. خودتو پرت می کنی به طرفش. وقتی می رسی بهش دست چپت رو می ذاری روی آینه و با دست راستت بهش تند تند ضربه می زنی... این در حالیه که دهنت تا آخر بازه و هیچ صدایی ازش بیرون نمیاد.... خیلی این حرکتت بانمکه..... بعد دهنتو می بری نزدیک و لبات رو می چسبونی به آینه. وقتی می بینی سفته دیگه میای عقب و دیگه جلو نمیری.

این شبا دیگه دیر می خوابی و تا ١٢:٣٠ بیدرای.... شبا خوابوندنت نیم ساعت طول میکشه . دیشب وقتی می رفتیم توی اتاق و طرف تخت گریه می کردی و وقتی می اومدیم بیرون می خندیدی. دوباره امتحان کردم که همین کارو کردی. دلت نمی خواست بخوابی.... گریه کردنای الکیت هم که فقط صداست و اشک نداره و وسطش به قهقهه خنده تبدیل می شه هم هنوز ادامه دارن.

این روزا این حروف رو میگی و جالب اینجاست که واسه گفتنشون صدات رو اونقدر نازک می کنی که هر کی نفهمه فکر می کنه شما دختری..... انگار نه انگار که اون صدای نخراشیده و دورگه که وقتی داد می زنی به گوش می رسه مال شماست!!!!!!!!!   دِ دِ دِ دِ....دَ دَ دَ دَ  دَ.........نِه..نِه...نِه...نِه....

این روزا بعد از قطره آهن شیشه آب می دم دستت که هم بخوری هم دندونات شسته بشن (البته لثه هات) و هم بازی کنی..... ام فکر کنم شما فقط روی اون مورد آخر فوکوس کردی.

این روزا بابات وقتی چشم منو دور می بینه یه چیزایی میده به شما که بخوری.... مثل ماست!

این روزا هنوزم خوردن حریره و فرنی و سرلاک و انواع سوپ ادامه داره. تا چند روز پیش داخل کریر خیلی آروم می نشستی و تا آخر کاسه رو می خوردی اما الان دیگه نه!!!!!!! باید توی روروئک بشینی و بخوری.... گاهی جلوی آینه و گاهی جلوی تلویزیون

بعد از خوردن چند تا قاشق هم که دیگه خودت قاشق رو می گیری و محکم نگه می داری و میذاری توی دهنت و نگاهش می کنی... اون موقع است که من می رم و یکی دیگه میارم عشقم.

این روزا دیگه به خاطر دونه های پاهات و هم کوچیک شدن پوشک قبلیت مجبور شدم چند تا پوشک رو امتحان کنم و الان چند روزیه که مای بیبی سایز چهار دیگه پاهات رو اذیت نمی کنه عشقم

این روزا وقتی که خوابیدی میام کنارت می شینم بهت نگاه می کنم. با خودم فکر می کنم : تو مال منی؟ به خدا می گم من چیکار کردم که پاداشش رادمهر بود؟ بهش می گم من نمی تونم ازت تشکر کنم فقط در قبال جبرانش می تونم قول بدم که سعی کنم که ازش خوب مراقبت کنم و درست تربیتش کنم و اونقد بهش اعتماد به نفس بدم که بتونه توی زندگیش به هر چی آرزوشه برسه.....

این روزا وقتی که ظهر می خوای بخوابی تلویزیون رو روشن می کنم و شما رو توی هال و با صدای تلویزیون می خوابونم. دوست دارم عادت کنی ... تا توی جاهای شلوغ آذیت نشی عروسکم

این روزا دیگه هوا کمی گرم شده . موقع عوض کردن پوشک و ماساژ , چند دقیقه ای با هم بازی می کنیم. اون موقع است که دیگه دوست دارم اینقدر گازت بگیرم تا دیگه تموم بشی

راستی این چند روزه با ایهان و مامانش زیاد میریم بیرون و رفت و آمد داریم. واسه هر دوتون سوپ می پذیم ... واسه هر دوتون خرید می کنیم... و کلی به هم عادت کردیم.

می خواستم ببینم اگه رادمهر من چشماش رنگی می شد چه شلکی می شد؟

عاشق این عکستم مامانی..... اما چون یه کمی تار شده اگه چاپش کنم جالب نمی شه

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الی بانو
1 اردیبهشت 93 1:06
عزیزمه رادمهر ... چه عکسهای خوشگلی این مامان مهربون گرفته
عاطفه مامان ستیا
2 اردیبهشت 93 19:28
منم موندم این نی نی ها چه علاقه ای به سیم دارن