چهارده ماهگی به روایت تصویر
آذرماه 93
اولین باری که طاها جون و مامانش اومدن خونمون
پسرم خیلی سرت با بیزینس شلوغه؟؟؟
اولین کفشای زمستونی زندگیت. و می تونم بگم اولین کفشایی که واقعا باهاشون توی خیابون راه رفتی. شبی که این کفشارو واست خریدیم و پات کردیم که ببینیم اندازه است یا نه دیگه از پات درش نیوردی و راه افتادی از مغازه اومدی بیرون و واسه خودت شروع کردی به راه رفتن. من بابا هم کنارت راه میرفتیم. اصلا نمی ذاشتی دستت رو بگیریم و اگه بغلت می کردیم اعتراض می کردی که بزاریمت زمین.... با اون هیکل کوچولو و کفشای اسکیموویی خیلی خوردنی شده بودی.... همه عابرا نگاهت می کردن و قربون صدقه ات می رفتن!
یه شب بابایی واسه شوخی شلوارتو گزاشت روی سرت..... دیگه از اون موقع همش شلوارو خودت می کردی توی سرت و نمی زاشتی درش بیاریم!
خودت می ری سر کشو و دمکن رو برمی داری و می زاری روی سرت و می ری تو آینه با لبخند به خودت نگاه میکنی!
یه روز خوب پاییزی .... فک می کنم اولین باری بود که سوار سرسره شدی.
و در آخر همیشه خوابهات پر از آرامش باشه گل پسرکم.