این روزها (کارای بامزه دوسالگی پسر مهربونم)
نوشته در 10 مهر 94
پسرک نازم این روزا اینقد شیرین شدی که هر روز چند تا حرکت و جمله ازت می بینیم که بیشتر از پیش عاشقت می شیم..... تا یادم نرفته سریع چند تاشو می نویسم بعد میام احساسممو راجع بهت توضیح می دم
* نزدیک بیست روزی می شه که از شیر گرفتمت.... واسه همین دیگه با شیر خوردن نمی خوابی.... یکی از همین روزا ..ظهر بود و شما خسته و هلاک از بازی... کلافه بودی ... منم داشتم به این فک می کردم که با چه راهکاری می تونم بخوابونمت.... استرس داشتم.... آخه ساعت خوابت به هم ریخته بود و شب و ظهر موقع خواب اذیت می شدی .... در همین افکار بودم که خودت اومدی کنارم دراز کشیدی و دستتو انداختی گردنم و در حالی که چشماتومی بستی با اون لبای قشنگت گفتی : بخخخخخوااااااابم....(با تلفظ خیلی غلیظ خخخخخ).....باورم نمی شد که بخوابی... اما در کمال تعجب دیدم که چند دیقه بعد خوابت برد!!!!!
* یکی از بازیای شما و بابا اینه که می ری پشت یخچال قایم می شی و منتظر میشی که بابا صدات بزنه و بیاد پیدات کنه. اون شب رفتی قایم شدی... ما سر شام بودیم و بابا اخبار نگاه می کرد و حواسش به شما نبود.... چند لحظه سکوت کردی و بعدش با اون صدای نازت گفتی: باباااااااایییی....... صیییدااااااا (یعنی بابا صدام بزن).. اولین باری بود که کلمه صدارو استفاده کردی.... از اون روز یکی از دلخوشیای ما اینه که تو بری قایم شی و صدات نکنیم.... تا باز بتونیم بشنویم: بابایییی صیییییدا