یک شب بیخواب...
25 اردیبهشت 1393
پسرک نازم .... چند شبی هست که مثل همیشه ساعت 11 وقتی میریم توی تختت نمی خوابی و می خوای بیدار باشی و شیطونی کنی..... چند شب پیش بود که یک ساعتی بود که داشتی واسه فرار از خوابیدن هر کاری می کردی.... دیگه منم از تلاش واسه خوابوندنت خسته شده بودم... بابا هم صبح می خواستن برن سر کار و داشتن اذیت می شدن. این بود که من شما رو برداشتم اوردم توی اتاث خودت. به محض اینکه اومدیم و دیدی که از خوابیدن خبری نیست یک لبخند با تمام وجودت زدی . بعدش به من نگاه کردی و قصه اون شب من رو ساختی.....
اینم از شیطونیات تا ساعت 3 نیمه شب به روایت تصویر:
اول که از کمد و کشو شرووع کردی:
بعدشم یه گلویی تازه کردی تا انرژی داشته باشی:
با خوردن جارو برقی ادامه دادی
واسه عکس گرفتن کلی من رو مورد حمله قرار دادی تا بند آویز دوربین رو بگیری و بکشی
گذاشتمت توی تاب تا چند دقیقه ای دستت به چیزی نرسه و نتونی جایی بری و نتونی پا بکوبی به زمین
موندی که دیگه چه کاری هست که نکرده باشی؟؟
دیگه همه چیز اتاق واست تکراری شد و دیگه ... خاموش شدی.
فدای خروس شیطونم بشم من: