رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

دی ماه ۹۵ به روایت تصویر

دی ماه هم مثل مهر و آبان و آذر گذشت. روزایطوووولانی و کش دار... سرشار از بودن با شما دوتا پسرای نازم. هنوزم هوا سرده و سه تایی اکثرا خونه ایم . گاهی خونه مامان مینا. گاهی خونه خاله فرشته. گاهی هم خاله فرشته میاد خونمون. آخر هفته ها با بابایی میریم گردش و خرید. توی این ماه دنبال یه پرستار میگشتم تا چند ساعتی در هفته بیاد و پیشمون باسه تا هم واسه نگهداری آرتامهر کمکم کنه و  هم اینکه من وقت داشته باشم با رادمهر جونم وقت بیشتری بگذرونم. اما متاسفانه هیچ شخص مطمنی رو پیدا نکردم! این ماه دیدم خاله مینا و آنیا رفتیم  اما متاسفانه آنیاجون سرماخورده بود و ویروس به گل پسرای منم منتقل شد و هر چهارتاییمون سرماخوردگی همراه با سرفه داستیم. که هن...
8 بهمن 1395

آذر ۹۵ به شرح تصویر

پسرای نازم از این به بعد طبق روال قبلی وبلاگتون هر ماه عکسای همون ماه رو با زیرنوشتای مختصر واستون میزارم. امیدوارم شماهم مثل من از  این ماه گذرای زندگیتون خوشتون بیاد. همونجوری که واسه من باارزشن شماهم قدرشنو بدونین. ۲۰ آذر ۹۵ قرار بود واسه تعطیلات چندروزه بریم بروجرد ولی آقاجون و بقیه ویروس وحشتناک گرفته بودن و همگی حالشون بد بود واسه همینم با اینکه همه وسایل رو آماده کرده بودیم نرفتیم...همون روز رفتیم اطراف شهریار و اولین نهار رستورانیه چهار نفرمون رو خوردیم. بیرون رستوران من و رادمهر جون چند تا عکس پاییزی قشنگ گرفتیم . دو تا سگ هم بودم که رادمهری باهاشون سرگرم شد. روز عااالی بود. هوای پاییز با بودن شما دوتا واسه من بهار شد...
6 دی 1395

شب یلدا ۹۵

یلدای ۹۵ پسرای نازم . شب یلدای امسال بهترین یلدای ما بود. چون شما دوتا خوشکل با اومدنتون واسه منو بابایی یه خانواده ساختین... یه خانواده کامل و گرم... با بودن شما دوتا حتی شبای یلداهم دیگه احساس تنهایی و غربت نمیکنم. ممنونم ازتون. امیدوارم صد سال چهارتایی در کنار هم یلداهای قسنگو ببینیم. این شب یلدا چون مصاف میشد با ماهگرد ۳ ماهگی آرتامهر منم واستون خلاقیت به خرج دادم و کیک پختم. اما چون کیک مز همسایه رو قرض گرفته بودم و اولین بار ازش استفاده میکردم کیک جونم خوب در نیومد... راستی آرتامهر قشنگم هم اون شب از ۷ عصر تا ۲ شب همش گریه میکرد... همونطور که در عکس مشاهده میفرمایید.   ...
6 دی 1395

ختنه آرتامهر جان

۵ دی ماه ۹۵ بود. یه صبح بارونی اما نه خیلی سرد. ساعت ۹ صبح نوبت گرفته بودیم که توی مطب دکتر جلالی فر ختنه بشی پسر نازم. وسایل رو از دیشب جمع کرده بودم و ساعت ۸/۵ آماده ایستاده بودیم تا دایی احسان اومد و موند پیش رادمهر جون که خواب بود و بیدارش نکردیم تا بریم و برگردیم. از لحظه های ختنه اصلا دلم نمیخواد بنویسم. خلاصه کار دکتر تموم شد و داروهاتو گرفتیم آمدیم خونه. دایی خونه بود و خداروشکر رادمهر جونم هنوز بیدار نشده بود. شما دیگه توی خونه خیلی اذیت نبودی و گریه نکردی. تا شب دوبار توی تشت آب گرم و صابون شستیمت و هر سه ساعت پماد آنتی بیوتیک میزدم واست. دایی احسان هم یکی دوساعت پیشمون موند و رفت خونه. باباهم اونروز مرخصی گرفته بود و خونه بود. خلا...
6 دی 1395

واکسن ۲ ماهگی آرتامهر جون

امروز ۲۹ آذر ۹۵ امروز موعد واکسن دوماهگی آرتامهرجان بود. برنامه ریزی کردیم که مامان مینا بعد از باشگاه بیاد پیش رادمهر بمونه و باباوحیدم ساعت ۱۱ از شرکت بیاد تا بربم بهداشت و واکسن بزنیم. رادمهر جون طبق معمول همیشه خیلی سخت و با وعده و وعید های بسیار مثل کاغذ رنگی و قیچی و وسایل کاردستی بالاخره راضی شد. اما میدونستم که این خداحافظی از سر اجبار و با بی میلی عواقب خوبی نخواد داشت،چون مطمن بودم که بیقراری خواهد کرد و شاید مامان مینا را اذیت!ااا بهداست شلوغ بود. نیم ساعتی که نشسته بودیم با مامان تماس گرفتم و باراد صحبت کردم . در حال نق زدن و گریه و مامان بیا مامان بیا که راضی شد بمونه تا برگردیم. اما دلم طاقت نیاورد و یک ربع بعد که دوباره زنگ ...
29 آبان 1395