رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

اولین باری که من به تنهایی بردمت حمام

صبح پاشدم دیدم یه عالمه پی پی کردی و از پشت پوشکت بیرون اومده و تا گردنت کثیف شده!!! آخرشم نفهمیدم چرا اینجوری شده بود؟؟؟؟ دیگه توفیق اجباری پیش اومد که به تنهایی ببرمت حمام. توی تمام مراحل به جز زمانی که آب روی سرت ریختم آروم بودی و من اما با کمی استرس می شستمت... بگذریم که دوش رو از جا کندم.... اما حمام خوبی بود... دیگه از اون روز به بعد خودم می برمت حمام. لحظه ای که آوردمت بیرون: اینقدر آرامش داشتی و خوابت میومد که حتی موقع پوشک کردن و پوشوندن لباسات خواب بودی نازکم: ...
10 دی 1392

عکس های سه ماهگی

آخه اینقدر این دستای تپل و نازت رو میخوری می ترسم تموم بشن!!! نازکم ببینی همون لباس نوزادی رو پوشیدی که روز اول تولدت توی بیمارستان تنت بود! زمان بینهایت سریع میگذره و شما بزرگ می شی و این فقط خاطره این روزهاته که می مونه. واسه بار آخر این لباس رو تنت کردم و دیگه برش داشتم به عنوان یادگاری از زمانی که سرخوشی من آغاز شده بود. ممنون به خاطر همه لبخندهایی که به زندگیمون هدیه دادی پسرکم. یادته گفتم واسه کالسکه ات کاور خریدم تا روزای سرد زمستون شما رو از باد و بارون حفظ کنه؟؟؟ وقتی می خواستم امتحانش کنم این عکس رو ازت گرفتم مامانی. این اولین باری هستش که سوار کالسکه ات می شی. مبارکت باشه عسلم. واسه این عکس حرفی ندارم جز دوست...
10 دی 1392

آیهان اومد خونمون

پسرکم یکشنبه 8 دی 92 خاله فرشته که دوست صمیمی من هستش با آیهان کوچولوی ناز اومد خونمون. امیدوارم این دوستی ما پاینده باشه و بعد از این هم شما دو تا با هم دوستی صادقانه و پرمحبتی رو شروع کنید. شما 3 ماه و 4 روز و آیهان جان سه ماه و 8 روز ...
10 دی 1392

بروجرد 25 آبان تا 29 آبان 92

بعد از تولدت که حدود یک ماه اصفهان بودیم دیگه می خواستیم برگردیم تهران خونه خودمون که بابا وحیدی اومد اصفهان دنبالمون که اول واسه تعطیلات تاسوعا و عاشورا رفتیم بروجرد و 4 روز اونجا بودیم و بعد برگشتیم تهران... تا زندگی سه نفره زیبامون رو شروع کنیم چغا-صبح عاشورا ...
5 دی 1392

اصفهان 19 مهر تا 25 آبان

پسرم اولین سفر شما توی 2 هفتگی به اصفهان بود خونه مجردی من. یک ماه و 10 روز خونه بابامنصور اینا موندیم. خیلی خوش گذشت.... اتفاقای خوبی افتاد: شما اونجا بود که تونستی شیر بخوری بردمت آتلیه و توی 28 روزگی ازت عکس گرفتم چند تا مهمونی رفتیم از همه مهمتر دختر دایی و پسر دای نازت رو اولین بار دیدی. سارینا و سامیار نازم که من قدر شما دوستشون دارم: ...
5 دی 1392

این روزها 13 اذر 92

پسر نازم کارای این روزهات ایناست: -بعضی از شبا دل درد داری و از ساعت 12 شروع به بی قراری می کنی و نمی خوابی . همه راه هارو امتحان می کنم تا خوابت ببره آخه خیلی خوابت میاد اما یه دفه دل پیچه از خواب بیدارت می کنه! میذارمت داخل کریر و تابت می دم. بغلت می کنیم و راه می ریم البته دوست داری که روی شکمت باشی. به حالت ایستاده بهت  شیر میدم چون اگه نشسته باشم نمی خوری و همش بدنت رو سفت می کنی و دستات رو تند تند تکون میدی و سینه ام رو با دهنت می کشی اون وقت که بلند می شم و می ایستم آروم می شی و تند تند شیر می خوری و چشمات بسته میشه! دیگه اگه با این کارا خوابت نبرد باید سشوار روشن کنم تا حواست پرت بشه و به لالایی گوش کنی و روی پاهام تکون تکونت ...
5 دی 1392

این روزها 24 آذر 1392

24 آذر 1392 پسر نازم این کارای این روزهاته: یادته وقتی توی دلم بودی من آهنگ سبک بال از سالار عقیلی رو زیاد گوش می دادم. چند روز پیش دوباره این آهنگو گذاشتم. باورم نمی شه رادمهری ...... لبهاتو جمع کردی و چشمات پر اشک شد و بغض کردی..... سریع اومدم پیشت و صداشو کم کردم و باهات صحبت کردم که شروع کردی به خندیدن. شب که بابا اومد واسش گفتم. کلی واست ذوق کرد. گفت مثل خودمه دیگه! آخه بابات هم با شنیدن یه آواز خاص که باباضیا واسش می خونده می زده زیر گریه. چند روز گذشت. شد جمعه که بابا خونه بود . همون سی دی رو گذاشت. قبلش داشت با شما بازی می کرد و صحبت می کرد . شما هم که طبق معمول داشتی بلند بلند باهاش همکاری می کردی.... که یکدفه همون آهنگ شروع...
5 دی 1392