رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

این روزها 3 دی 92

٣ دی 92 پسرک نازم این روزا احساس می کنم داری سریع رشد می کنی. چون که من و بابا یکدفعه احساس کردیم که وزنت زیاد شده و سنگین شدی. لپات داره تپلی می شه و می می هات زده بیرون. رونای کوچولوت چین چین شده و بدنت داره گوشت می گیره! این نشون میده که تغزیه ات خوب هستش و این من رو خیلی شاد میکنه. از دیروز دیگه پوشک سایز 4 مولفیکس رو واست استفاده می کنم چون که دیگه احساس کردم سایز 3 واست کوچیک هستش این روزا داری شبیه عکسای بچگی من و دایی احسان می شی. دیشب عکس بچگی دایی رو نشون بابا دادم گفتم این عکس شبیه کیه؟ بابا نیگاه کرد و خندید و گفت عین رادمهره! (بابا فکر کرد که این عکس بچگی منه!!!!!!!!!!!!) من گقتم : احسانه ها!!!! گفت : جدا؟ آره مامانی ص...
5 دی 1392

سه ماهگی

٤ دی 92 پسرکم امروز سه ماهت تموم شد. با هم و پیاده رفتیم مرکز بهداشت. وزنت 6200 شده بود. اما قدت رو نگرفت گفت چون نوسان داره الان نمیگیرم. البته ما هم اشتباهی این ماه رفتیم باید ماه دیگه واسه واکسن میرفتیم. صبح که از خواب بیدار شدی: وقتی برگشتیم از بهداشت: این بادی رو واست خریدم : تولدت مبارک قند عسلم. امروز نشد واست کیک و شمع بگیرم. بابایی سرش یه کمی شلوغه این روزا از سر کار دیر میاد خونه. قول میدم ماه دیگه!!! می بوسمت گل نازم.     ...
5 دی 1392

خونه طاها اینا

آذز 92 چند روز پیش رفتیم خونه یکی از شاگردام که دیگه باهم دوست شده بودیم. طاها 15 روز قبل از شما به دنیا اومده مامان جون. خاله نفیسه اسفند دود کرد واست . اما وقتی اتاق پر از دود شد ترسیدی و گریه کردی!!! ...
5 دی 1392

تولدت مبارک عسلم.

   ٢ آذر 1392 یه عالمه حرف نگفته دارم واست...... به دنیا اومدی.... اسم عوض شد.... ٢٢رور شیر منو نخوردی.... رفتیم اصفهان... دکتر ختنه ات نکرد.... رفتیم بروجرد..... برگشتیم تهران..... یه دنیا حرف نگفته دارم واست. به طور خلاصه واست می نویسم تا بیدار نشدی و شیر نخواستی: 4 مهر 92 با بابا و من و عمه ساحل و خاله آذر و مامان جون ساعت 6 صبح رفتیم بیمارستان مصطفی خمینی. جریان کامل زایمان رو سر فرصت واست می نویسیم. شما ساعت 7:45 صبح به دنیا اومدی! یه روز پاییزی گرم! زایمان با بیحسی بود . لحظه ای که صدای گریه ات رو شنیدم به ساعت نگاه کردم. 7:45 صبح. یه صدای خفیف گریه از یه راه دور شنیده می شد. لبخند زدم و گف...
27 آذر 1392

ازت ممنونم

٢٧ آذر 92 پسرکم در اوج خنده های معصومانه ات غرق می شوم آنگاه که بی ریا در تلاقی ناکامی های من با شروع تو ،می گذری و می بخشی! مبهوت مانده ام.... اینهمه سرزندگی پاداش کدامین صبوری من است؟ لایق بودنم را کدامین خدای ناموجود قابل دانست؟ ناموجود بودنش را به تسلیم نشسته ام. زمانی برای رسیدن به نیاز عبادت در من بیدار شد با آمدن تو و با آرمانی آمدن تو! چگونه بیابم واژه ای را که یاریگرم باشد در تفسیر این شادی بی محابا بزرگ...... ! آمدن رویایی ات باور را بر من غیر ممکن کرده است.هنوز در حیرت حقیقت داشتنت هستم! این سراپا بی اختیاری را بر من ببخش پسرکم.... تا کنون چنین مبهوت نبوده ام... فرصتی ببخش.... یاریگرم باش..... تا باور کنم بودنت را ...... و...
27 آذر 1392

واکسن 2 ماهگی

١٩ آذر 1392 نازکم با یک روز تاخیر روز 5 آذر 92 با بابا وحیدی رفتیم واسه واکسن زدن شما. نمیخوام اون لحظه رو یادم بیاد. بیدار بودی. خانومه بهداشت اول واکس پای چپت رو زد که شروع کردی به گریه کردن اما چند لحظه بعد آروم شدی اما خانومه دوباره واسه پای راستت واکس زد که فکر کنم اون خیلی درد داشت. الهی بمیرم بلند بلند گریه کردی که یک لحظه ریسه رفتی که به محض اینکه توی صورتت فوت کردم نفست جا اومد. بابایی پاهات رو گرفته بود و جای واکسن هارو ماساژ میداد. وقتی خانومه رفت بلندت کردم و سینه ام رو توی دهنت گذاشتم. آروم شدی ..... چند دقیقه خوردی و بعدش خوابت برد.برگشتیم خونه..... تا ساعت 12 آروم بودی اما وقتی بیدار شدی پاهات رو حرکت دادی و از درد به گریه ا...
27 آذر 1392

شیر مامانشو بخوره پسرم!

٢ آدر 1392 از آخرین باری که از سینه خاله آذر شیر خوردی دیگه همش با سرنگ و محافظ سینه و قاشق بهت شیر میدادم. هیچ وقت یادم نمی ره!!!!! سختی اون روزا .... احساس بد بی کفایتی! سینه های دردناک و گریه کردن های شما و سینه نگرفتن هات! راهنمایی های کسایی که تجربه داشتن!!! نصیحت هاشون که حال من رو بدتر می کرد: --- نباید بهش شیشه میدادی ..... دیگه به شیشه عادت کرده .... سینه ات رو نمگیره! راحت طلب شده. --- بذار اینقدر از گرسنگی گریه کنه تا بالاخره مجبور شه سینه ات رو بگیره!!! --- ولش کن دیگه بهش شیر خشک بده!!! --- مزه شیرت بده دوست نداره ... شیر خشک رو بهتر دوست داره!!! متنفر بودم از این جمله هایی که همیشه تکرار می شد. اما پسر نازم تصمیم ...
27 آذر 1392

نمودار رشد

٤ مهر 1392              وزن: 2940              قد:49 ٢٠ مهر 1392             وزن : 3600             قد:50 5 آبان 1392            وزن : 5200            قد :56
27 آذر 1392

این روزها 18 آبان 92

پسر نازم ما هنوز اصفهانیم و این روزا شما این کارا رو می کنی - هرکسی بهت بگه بخند واسش می خندی مخصوصا بابا منصور -بعضی از شبا گرسنه ای اما نه سینه می گیری نه شیشه. یک ساعت گریه می کنی بعدش من سینه میذارم دهنت اونوقت میخوری و میخوابی !! - بیشتر اوقات بعداز خوردن شیر استفراغ می کنی -صبها خیلی زور می زنی و به خودت می پیچی و باد روده هات رو خالی می کنی بعدش راحت می شی و میگیری می خوابی -موهات و ابروهات داره از مشکی به خرمایی تغییر رنگ می ده - با دستات روی صورتت چنگ می ندازی و زخم می کنی واسه همین دستکش کردم دستت -پوشک سایز 2 واست تنگ شده واسه همین دیگه مولفیکس سایز 3 می گیریم - صورتت دونه گرمی ریخته بودکه هیدرو کورتیزون زدم خوب شد...
27 آذر 1392