واکسن 6 ماهگی
26 اردیبهشت 1393 این مطلب هم باز با تاخیر نوشتم پسرم. روز 6 فروردین 93 بود که بروجرد بودیم و شما واکسن شش ماهگی داشتی. با بابا وحید رفتیم بهداشت. ساعت 10 صبح بود. من دیگه لباسای شما رو عوض نکردم تا وقتی که واکسن زدی و اومدیم خونه نخوام لباسات رو در بیارم و لباس راحتی بپوشونم تا یه موقع پاهات اذیت نشه. بهداشت خیلی خلوت بود و یه خانم پیر که زیادم مهربون نبود واکسن شما رو زد. بابایی داشت داشت با شما صحبت می کرد و شما می خندیدی که یک دفه صدای جیغت بلند شد. من پشت سر بابا ایستاده بودم و نمی دیدمت. بابا بلندت کرد و قربون صدقه ات رفت تا آروم شدی... اما یکی دیگه هم داشتی! اینبار من بالای سرت ایستاده بودم و بابایی پات رو گرفته بود. وقتی خانو...