رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

واکسن 6 ماهگی

26 اردیبهشت 1393 این مطلب هم باز با تاخیر نوشتم پسرم. روز 6 فروردین 93 بود که بروجرد بودیم و شما واکسن شش ماهگی داشتی. با بابا وحید رفتیم بهداشت. ساعت 10 صبح بود. من دیگه لباسای شما رو عوض نکردم تا وقتی که واکسن زدی و اومدیم خونه نخوام لباسات رو در بیارم و لباس راحتی بپوشونم تا یه موقع پاهات اذیت نشه. بهداشت خیلی خلوت بود و یه خانم پیر که زیادم مهربون نبود واکسن شما رو زد. بابایی داشت داشت با شما صحبت می کرد و شما می خندیدی که یک دفه صدای جیغت بلند شد. من پشت سر بابا ایستاده بودم و نمی دیدمت. بابا بلندت کرد و قربون صدقه ات رفت تا آروم شدی... اما یکی دیگه هم داشتی! اینبار من بالای سرت ایستاده بودم و بابایی پات رو گرفته بود. وقتی خانو...
26 ارديبهشت 1393

اولین غذای کمکی

26 اردیبهشت 1393 پسرک نازم این مطلب رو دارم با کلی تاخیر واست می نویسم. روز 22 اسفند 92 بود که اولین وعده کمکی رو خوردی. اصفهان خونه مامان مینا اینا بودیم. حدود ساعت 11 بود که واست فرنی پختم. باید با دو تا قاشق مربا خوری شروع می کردم. اولین قاشق رو که خوردی یه کمی توی دهنت نگه داشتی و مزه مزه کردی بعدش قورتش دادی. از چهره ات معلوم بود که دوست داری. قاشق بعدی که قرار بود آخری باشه رو هم دادم. اما بابا و مامان بزرگ گفتن که چند تای دیگه هم بهش بده ... منم از خدا خواسته دو تا قاشق دیگه بهت دادم و شما دوست داشتی و خوردی. البته با قاشق کوچولوی خودت که از مربا خوری حجمش کمتره. قبل از اینکه قاشق رو بذارم دهنت آرزو کردم که این اولین قاشق زندگیت...
26 ارديبهشت 1393

این روزها 26 فرودین 93

٢٦ فروردین ٩٣ عزیز دلم . این روزا کارای زیادی می کنی که چند تا شون رو از ماه پیش شروع کردی ام به دلیل نوروز و مسافرت ها نتونستم همون موقع واست بنویسم. ٢١ اسفند ٩٢ بود: عاشق این حرکتت شدم مامانی. توی اصفهان توی خونه بغل بابا منصور بودی ؛ دستام رو به علامت بغل گرفتن به طرفت دراز کردم و گفتم بیا مامان بغلم....... و در کمال ناباوری من و مامان مینا دستات رو باز کردی و بالاتنه ات رو آوردی جلو که بیای بغلم. وای رادمهری نمی دونی چه احساس زیبایی داشتم ..... غرور سراسر وجودم رو گرفت پر شدم از احساس ناب مالکیت تو. اینکه تو من رو ترجیح می دی و در اولیت های انتخابیت من اولم..... اینکه برام ارزش قایل شدی و اینکه جواب دراز شدن دستام...
31 فروردين 1393

دریاچه خلیج فارس

٣٠ فروردین 1393 پسرکم این اولین گردش سال 93 ما بود . روز پنجشنبه 28 ام بعداز ظهر که با بابا وحید رفتیم چیتگر و دریاچه. هوا خوب بود اما کمی سرد بود. ماه تقریبا کامل بود و منظره واقعا چشم نواز بود. شما نیم ساعت اول توی کالسکه نشستی وقتی هم که ما داشتیم شام می خوردیم شما با دستبند من مشغول بازی بودی. اما موقع برگشتن دیگه خسته و گرسنه شده بودی و توی کالسکه نموندی و بابایی مجبور شدن شما رو بغل کنن. منم که کالسکه می روندم. در جمع خوش گذشت زندگیم... همیشه با بودن شما بیشتر خوش می گذره. همیشه موقغ فلاش زدن دورین چشمات بسته می شه . ما هیچ عکسی با چشمای باز توی شب نتونستیم از شما بگیریم آخه پسری ...
31 فروردين 1393

سفرنامه نوروز 93

١٩ فروردین 1393 رادمهر نازم امسال اولین نوروزی بود که شما به ما بودی ومی تونم بگم بهترین سال تحویل عمرم رو داشتم. به این دلیل که شما پیش من و بابا بودی و به این دلیل که من کنار مامان و بابام بودم. 8 اسفند 92 همراه با عمو نوید رفتیم کاشان و یک شب اونجا موندیم و فرداش با اتوبوس رفتیم به سمت اصفهان. تا روز چهارشنبه سوری که بابا وحید اومد پیش ما. سال تحویل و روز اول عید رو اصفهان بودیم. یک شب هم مهمون دایی بودیم. نیمه شب دوم فروردین راه افتادیم به سمت بروجرد و تا 15 فروردین اونجا موندیم. بابا و عمو واسه شما ها گوسفند خریده بودن و با اومدن ما متاسفانه اون گوسفنده قربانی شد. راستی روز 9 اسفند هم تولد سارینا بود که شما توی اون شلوغی بیقراری م...
28 فروردين 1393

این روزها 2 اسفند 92

٢ اسفند 92 پسر نازم...داری بزرگ می شی!!!!!!نه یواش یواش نه!!!!به سرعت گذر لحظه های طلایی عمر من! نگاهت که میکنم باور نمی کنم 4 ماه و 28 روز پیش اینقدر ظریف و آهسته بودی که واسه در آغوش کشیدن و بوسیدنت هم وجدانم در عذاب بود......... قد میکشی!!!!!!! رشد می کنی! زیباتر میشی.... و چشمات!!!! وای نمی تونم از چشمات بگم پسرم! انگار که خدا زیبایی همه دنیارو با اون مداد قهوه ایش نقاشی کرده! انگار که دریا دریا  معصومیت رو هدیه کرده به اون نگاه دوست داشتنیت.... این احساس مادر بودن چیه که من حتی نمیتونم ازش بنویسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هر روز صبح که بیدار میشم ...به اولین  چیزی که نگاه می کنم چشمای نازته که دیوانه وار عاشقم کرده!!!!و اولین جمله ای...
2 اسفند 1392

همینجوری!!!!!!! بی موضوع........

٢ اسفند 92 پسرکم خیلی وقته که نیومدم وبلگت رو به روز کنم.... پس با شرح کامل نمیتونم بگم که چه اتفاقایی افتاد این چند وقته! ببخشید دیگه اما با چند تا عکس و نوشته های یک خطی خاطرات این ماه رو می نویسم واست: با عمه و عمو (شوهر عمه) رفتیم پاساژ گردی که این شلوار رو واست خریدم... تی شرتت هم فرداش با بابایی واست خریدم.... کفشت هم روی سیسمونیت مامان مینا زحمت کشیده بود. ماه شدی پسرم!! اینم پشت لباسات.. نخندی ها!!! آخه پشت لباست هم خوشگل بود عکس گذاشتم یادگاری داشته باشی. دو هفته پیش دیدیم که آب لوله ها همش سرد و گرم می شه و بعد ازیک روز کلا سرد شد به طوری که من شما رو بردم حمام وقتی اومدم موهات رو بشورم آب یخ شد. منم لباسات رو پوشون...
2 اسفند 1392

این روزها 10 بهمن 92

- پسرم از دیروز یاد گرفتی دست راستت رو میبری بالای سرت و چند با محکم میزنی روی پات! فدات بشم خیلی بامزه میشی!تق....تق......تق.... فکر کنم این شروعیه واسه اینکه روی همه چیز ضربه بزنی! -به محض اینکه به پشت می ذارمت روی کمر سریع هر دوتاپاهات رو میاری بالا و با یه حرکت به سمت چپ یا راست برمی گردی روی شکمت! -خیلی داد میزنی. مخصوصا اینکه بیشتر از چند دقیقه تنها باشی و من یا بابا رو کنارت نبینی -شیر خوردنت هم دیگه نگو! هر روز یه ادایی داری! -بابا که از سر کار میاد به محض اینکه در رو باز میکنه بهش می خندی و دست و پاهای کوچولوت رو تند تند تکون میدی -چند روز عاشق پلاستیک خالی پوشکت شدی! با چهار دست و پات می گیریش و لمسش می کنی و از صداش لذت ...
16 بهمن 1392