رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

اولین باری که بدون کمک غلت زدی....

پسر نازم روز چهارشنبه 2 بهمن 1392 یود که قرار بود واسه چک آپ 4 ماهگی شما بریم دکتر. لباسهات رو پوشونده بودم و روی زمین گذاشته بودمت و خودم داشتم آماده می شدم تا بابا بیاد دنبالمون که بریم. یه لحظه نگاهت کردم دیدم روی شکمت خوابیدی!!!!!!!!!!! هووووووووووورااااااااااااااااا  !!!!!!!!!!! خودت تونسته بودی غلت بزنی ... بدون کمک. خیلی هیجان زده شدم. اومدم و دوباره برت گردوندم روی پشت. دوست داشتم خودم از اول نتیچه این تلاش یک هفته ای رو ببینم  . به محض اینکه روی کمرت دراز کشیدی دو تا پاهات رو آوردی بالا و پرتاب کردی به سمت چپ و با یک حرکت حساب شده و سریع غلتیدی و افتادی روی شکمت. البته دست راستت زیر بدنت موند که اونو با کم...
10 بهمن 1392

واکسن 4 ماهگی

رادمهر جان روزا تند تند گذشت و شما 4 ماهت تموم شد و نوبت به واکسن 4 ماهگی رسید! تازه از ختنه و استرسش و ناراحتی و درد شما دور شده بودیم که دوباره یه پروژه جدید! با خوم می گفتم کاش من واکسن می زدم تا شما درد نکشی پسر نازم.... اما چاره ای نبود! روز شنبه 5 بهمن 92 بود که ساعت 7 صبح بابا وحید بیدارم کرد که آماده بشیم بریم درمانگاه . ساعت 8:30 اونجا بودیم. مثل همیشه قد و وزن و دور سر:    قد:61 وزن :6500 دور سر: یادم نیست نگاه می کنم توی کارتت میام می نویسم گلم. بعدش هم واکسن. این بار من پاهات رو گرفتم و بابا بالای سرت ایستاده بود. خانومه واکسن رو زد و شما هم طبق روالی که باید اتفاق می افتاد گریه کردی. اما سریع بلندت کردم و...
10 بهمن 1392

عکس های چهار ماهگی

پسر نازم این ماه ها چقدر زود می گذره! چطوری باور کنم که داری بزرگ می شی! چیکار کنم که این لحظه ها رو ازدست ندم؟؟؟؟ فقط کنارت نشستم و نگاه می کنم به گذر عمر هر دومون! دوست دارم ... به اندازه تمام دوست دارم های دنیا.   ...
10 بهمن 1392

دسته گل بابایی

شنبه 21 دی بود که داشتم ظرف می شستم دیدم بابایی و شما اومدین توی آشپزخونه! با این منظره مواجه شدم: بابا با ماشین جلوی موهات رو کوتاه کرده بود! حالا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ چی بگم والا! حالا بعدش از ایشون اصرار از من انکار که بیا همه موهاش رو با ماشین بزنیم یک دست بشه! اما من تا امروز که 1 بهمن بود مقاومت کردم و اجازه ندادم که کچل بشی! همیشه کارم این شده که از اون قسمت که مو داری به اونجایی که نداری قرض می دم. امیدوارم دیگه تا عید یکدست بشه موهای نازت. دلیل بابات هم این بود که چون موهاش داره می ریزه همش دستش رو می کن توی دهنش مو میره توی دهنش و میخورتشون! فدات بشم که کچلیت هم خوردنیه پسر نازم! ...
2 بهمن 1392

این روزها 30 دی 92

پسرکم این روزا خیلی تغییرات کردی! - وقتی دستات رو میگیرم کمرت رو و سرت رو میاری بالا و میشینی بعدش یه مکث چند ثانیه ای و بعد روی پاهات می ایستی! خودت این کارو انجام می دی گلم و من فقط دستت رو گرفتم(مچ دستت) وقتی می ایستی من می گم آفرین پسرم و شما چنان ذوق می کنی که انگار دنیا رو فتح کردی. واقعا از این کار خوشت میاد و همش وقتی روی زمین درازت می کنم باسنت رو می دی بالا و یه صدای خاصی از دهنت در میاری که یعنی منو بلند کن و نذار روی زمین! وقتی این کارو می کنی من گاهی که دیگه خیلی توی بغل بودی باهات صحبت می کنم یا شعر می خونم یا با اسباب بازیهات سرگرمت می کنم. و یا همون تمرین نشستن و ایستادن. خلاصه اینکه دیگه اصلا روز زمین یا تخت دیگه دوست ندار...
2 بهمن 1392

ست بهداشتی پسرم

٢٧ مرداد 1392 پسرم امروز کلی سلیقه به خرج دادم و وسایل حمامت رو واست تزیین کردم. چند تا عکس هم از بدون تزیین هستش.                     ...
24 دی 1392

ختنه پسر نازم

نوشته در 23دی 92 مادر که باشی استوار می شوی .......... پا در زمین سفت می کنی و صلیب وار تکیه گاه می شوی! مادر که باشی در جایگاه امیدواری مونست بغض نمی کنی! نمی شکنی! یکپارچه رنج نمی شوی! تا ببیند..... نهراسد........و میزبان نشود تلخ مزه هراس را.  پسر نازم روز چهارشنبه 18 دی 92 قرار شد که توی بیمارستان مرکز طبی اطفال شما رو توسط دکتر بهار اشجعی به روش بخیه یا همون سنتی ختنه کنیم! بلاخره بعد از هزاران بار دلنگرانی و تشویش و تحقیق من و بابایی روز چهارشنبه فرا رسید. شما باید 2 ساعت قبل چیزی نمیخوردی ! پس من واسه آخرین بار ساعت 5 صبح به شما شیر دادم و لباس پوشیدیم و راهی شدیم. هوا هنوز گرگ و میش بود و حسابی سرد!!!!! وقتی رسید...
24 دی 1392

کاشان 11تا 13 دی 92

پسر نازم بالاخره واست نوبت دکتر گرفتم که واسه ختنه اقدام کنیم. روز چهارشنبه ١١دی بابا سر کار نرفت و ساعت 2 رفتیم بیمارستان مرکز طبی کودکان دکتر قریب و دکتر اشجعی شما رو دید و گفت که واسه 4شنبه می تونه نوبت بذاره که شمار رو ختنه کنه. تا ساعت 6:30 اونجابودیم و کارای بستری شما رو واسه روز چهارشنبه 18 دی انجام دادیم. بعدش هم که قرار بود بریم کاشان... از بیمارستان مستقیم حرکتت کردیم .. بگذریم که اولش بابا اتوبان رو اشتباهی رفت و با یک ساعت تاخیر از تهران خارج شدیم...و بگذریم از اینکه شما و من خیلی خسته شده بودیم و شما همش گریه کردی و بعد از یک ساعت آروم شدی.... بگذریم از اینکه توی جاده برف میومد و هوا بینهایت سرد بود و سفرمون داشت با خطر و دودلی ...
15 دی 1392