رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

یک سالگی به روایت تصویر

پسر ناز یک ساله من........ همیشه وقتی توی رویاهام می دیدم که یه پسر به این نازی و زیبایی دارم.... افسوس می خوردم چون باور نمی کردم که اینقدر خوش شانس باشم که شما نصیب من بشی... اما الان اون رویاها به حقیقت پیوسته و شما شدی رادمهر من... رادمهر یک ساله ای که شدی همه زندگی من و بابا..... مرسی پسرم!   همیشه از هر خوراکی که می خوری باید به همه هم بدی... چه بخوان یا نه... شما خوراکی رو با فشار توی دهنشون وارد میکنی.... اینجا هم اقاجون از لطف شما بی نصیب نموندن. این عکس یکی از دوست داشتنی عکساییه که گرفتم... همه صورت بابایی رو با بستنی شستی پسرکم گوشی تلفن رو برمی داری .. خودت شماره می گیری و وقتی که مثلا وصل شد می گ...
3 آذر 1393

اولین کلمه

یکشنبه دوم اذر 1393 پسرم نازم اولین کلمه ای که گفتی ....بابا بوووود.... البته با تکرار چند تا بابابابابابا پشت سر هم... سر سفره شام نشسته بودیم که زیر لب داشتی تکرار می کردی.
3 آذر 1393

اولین سقوط

اولین بار دستت رو گرفتی به میز تلویزیون و روی پاهات ایستادی...هشت ماهت بود گلم. مهناز دوستم خونه مابود.. منم تو اشپزخونه و شما رو به امید ایشون تنها گذاشته بودم.. دیدم صدام می کنه که سحر جون رادمهر می تونه اینجوری بایسته؟؟ مشکلی نداره؟؟؟ منم به محض اینکه دیدمت گفتم : نننننننههههه و با عجله اومدم سمتت.. اما دیگه دیر شده بود. دستت از میز جدا شد و با صورتت خورد به لبه شیشه میز و کبود شد. دیگه از اون به بعد رفته رفته پاهات استوار تر شد و دستات واسه نگه داشتن خودت قوی تر.. دیگه کمتر سقوط می کردی و می افتادی.. تا دیگه این روزا که فقط با تکیه دادن فقط یک دست می تونی همونجا بایستی و تعادلت رو حفظ کنی... بالای پلکت کبود شده: ...
4 شهريور 1393

اولین دسدسی

4 شهریور 1393 پسرک نازم چند وقتی بود که داشتم همش بهت یاد میدادم که دست بزنی... اماشما همش با تعجب به دستام نگاه می کردی.. بعدش دستای خودتو میزدم به همدیگه تا تکرار کنی... شاید حدود یک ماهی بود که این کارو می کردم. خلاصه یه شب از اون شبایی که بیخواب می شی و توی تختت باید یکی دو ساعت باهات بازی کنم تا بخوابی... شب یازدهم خرداد ماه 93 بودکه شما هشت ماه و یک هفته داشتی. داشتیم طبق معمول بازی می کردیم و کتاب واست می خوندم ... وقتی کتابت تموم شد خودم دست زدم و دستات رو یکبار به هم زدم... در کمال ناباوری دیدم خودت دوباره تکرار کردی و دستات رو به هم زدی.. بعدش به من نگاه کردی و دوباره با دهنی که تا آخر باز شده بود شروع به دس دسی کردی......
25 مرداد 1393

اولین بای بای

4 شهریور 1393 تعطیلات مرداد بابایی بود که رفته بودیم بروجرد.. من از چند وقت قبل همش باهات بای بای می کردم و خودم دستتو می گرفتم و حرکت می داد. اما هنوز خودت این کارو انجام نداده بودی. یازدهم مرداد 93 بود که بروجرد بودیم و با عمه مارال و درسا رفته بودیم بیرون با ماشین بگردیم. شما جلو توی بغل عمه نشسته بودی.. که دیدم عمه داره بهت می گه بای بای ... و دستتو تکون میده... بعد از اینکه دستتو رها کرد خودت شروع کردی به تکون دادن دستت.. الهی فدات بشم .. از بغل عمه گرفتمت و کلی واست ذوق کردم و همش می گفتم بای بای توام دستات رو تکون میدادا... گاهی دست چپ ... گاهی هر دو دست.. خلاصه وقتی رفتیم خونه اقاجون و مامان جون و عمه ساحل کلی به این کارت خن...
25 مرداد 1393

این روزها 23 مرداد 93

  پسرکم .. مرداد 93 هم اومد و رفت و شما یک ماه بزرگتر شدی..... شیرین تر .. دوست داشتنی تر....و خواستنی تر. این روزا دستات رو به همه لبه های میز و مبل می گیری و می ایستی.... تازگی هم که اعتمادت به پاهات بیشتر شده فقط با یک دستت به تکیه گاه تکیه می زنی و تعادلت رو حفظ می کنی.... پسرم... این پاهای کوچولوی خوشکلت رو قوی کن که راه طولانی و پر پیچ و خم اما شیرینه. باز و بستن کشوی لباسا و ریختن لباسای تاشده از داخلش و دوباره گذاشتن لباسا توی یه کشوی دیگه شده تفریح مورد علاقه ات.... دیگه از دست شما هیچ لباسی رو تاشده داخل کشو نمی ذارم... چون کار بیهوده ایه.. چرا که چند دقیقه بعد همه شون روی زمین ریخته شدن... آشفته و نامنظم...
25 مرداد 1393

سفر تعطیلات تابستانه 93

پسرک نازم اواسط مرداد 93 تعطیلات تابستونه بابا بود که با  شروع تعطیلات عید فطر مصادف بود . مثل همیشه راهی خونه آقاجون شدیم. روزا که توی حیاط مشغول تاب بازی می شدی... هر کسی که می رفت توی حیاط باید شمارو هم با خوش می برد و وقتی که می خواست برگرده داخل با اعتراض و شیون و زاری شما مواجه میشد... اگرم می رفتیم و کسی روی تاب نشسته بود از بغل ما نگاهش میکردی و همش سرش داد می زدی که بیاد پایین تا خودت بری  و بازی کنی انیجوری: عصرها هم که دور هم توی ایوون می نشستیم و چای و میوه و لذت از هوای تمیز شهرستان.... و شما همچنان در حال جست و خیز: و شبها خسته از بازی و تحرک : منظره زیبای حیاط اقاجون همیشه بهانه ای زیبا ...
25 مرداد 1393

اولین تب

رادمهر نازم دوشنبه نوزدهم مرداد بود. سه روز بود از مسافرت برگشته بودیم..... صبح که پوشکتو عوض کردم دیدم یه سری رشته های سفید و بلند داخل پوشکته.... خیلی توجه ام رو جلب کرد اما اهمیت ندادم.. تا اینکه اوضاع مزاجیت به هم ریختو اون روز اسهال شدی فردا و پس فردا هم به همین منوال گذشت.. تا اینکه شب سوم دیدم داری تب می کنی. اون شب تا صبح تبت 37.5 بود . صبح هم قطع نشد و ادامه داشت و رفته رفته بیشتر شد تا به 38.5 رسید. من و بابا وحید خیلی نگران شدیم و صبح پنج شنبه رفتیم مطب دکتر خوشنامی. خلاصه توی اون گرما و شلوغی مطب و بیحالی و بیقراری شما واسه تب و بیخوابی خیلی آزارمون میداد. تا اینکه داروهات رو گرفتیم و اومدیم خونه و با شروع استامینفون و او آر ا...
25 مرداد 1393