رادمهررادمهر، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
آرتامهرآرتامهر، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

رادمهر...آرتامهر.....دوفرشته زمینی ما

@photo.Radmehr پیج عکاسی مامان سحر

تقدیم به دوساله مهربانم

7 آبان 1394 پسرک نازم .... مهر هم گزشت... دومین مهر نارنجی و پاییزی من. بهت نگاه که می کنم وجودم همه سرتاسر پر از عشق می شه. احساسی که نمی شه توصیفش کرد. فقط میشه در یک کلمه شاید کلیشه ای خلاصه اش کرد!!!! این روزها .... هر روزش برام پر از ثانیه های تکرارناشدنی بودن با توست! بغلت می کنم و بوووت میکشم. از اعماق وجودم... انگار آخرین آغوشت رو دارم تجربه می کنم ... می خوام  ثانیه های گرمت رو روی دیوار قلبم حک کنم. چون اینو خوب می دونم... این روزایی که  اینجور عاشقانه و بی ریا خودت رو پرتاب کنی توی بغل من و من همه امید و پناهت باشم  زود زود زود میره!تموم میشه ..... و تو سریع تر از پلک هم زدنی...قد میکشی.... دور می...
7 آبان 1394

دوسالگی به روایت تصویر

اینم از عکسای دوسالگیت پسریه نازم:   اینجا الکی خودتو زده بودی به خواب و خور پیش می کردی... وقتی من یا بابا صدات می کردیم. یه دفه با ذوق از خواب می پریدی و می خندیدی! این لحظه ها پسرم بهترین لحظه های این 29سال زندگی منه! مامانی فدات بشم که همیشه موقع عکس گرفتن بازی در میاری و منو کلافه می کنی. آخرش از بین دویست تا عکسی که می گیرم اگه خیلی خوش شانس باشم فقط یکیش خوب و قابل چاپ می شه. اون روزم لباست رو پوشوندم که به نیت دوسالگیت عکسایی بگیرم که بتونم چاپ کنم واسه البومت. اینقد شیطنت کردی که نشد! اولش که اصلا بی حرکت نمی موندی تا بتونم عکس بگیرم ..... بعدش میومدی دوربینو از دستم بگیری.... بعدش بستنی خواستی.... بعد ا...
12 مهر 1394

این روزها (کارای بامزه دوسالگی پسر مهربونم)

نوشته در 10 مهر 94 پسرک نازم این روزا اینقد شیرین شدی که هر روز چند تا حرکت و جمله ازت می بینیم که بیشتر از پیش عاشقت می شیم..... تا یادم نرفته سریع چند تاشو می نویسم بعد میام احساسممو راجع بهت توضیح می دم * نزدیک بیست روزی می شه که از شیر گرفتمت.... واسه همین دیگه با شیر خوردن نمی خوابی.... یکی از همین روزا ..ظهر بود و شما خسته و هلاک از بازی... کلافه بودی ... منم داشتم به این فک می کردم که با چه راهکاری می تونم بخوابونمت.... استرس داشتم.... آخه ساعت خوابت به هم ریخته بود و شب و ظهر موقع خواب اذیت می شدی .... در همین افکار بودم که خودت اومدی کنارم  دراز کشیدی و دستتو انداختی گردنم و در حالی که چشماتومی بستی با اون لبای قشنگت گفتی...
12 مهر 1394

15 ماهگی به روایت تصویر

دی ماه 93 ریمل منو برداشته بودی و دور از چشم من خورده بودیش! وقتی با گول زدنت ازت گرفتم وقتی یادت افتاد که از دستش دادی شروع کردی به گریه و زاری........ عاشق انار هستی مامانی..... و فک کنم این آخرین انار اون پاییز بود! بعد از اولین باری که آرایشگاه رفتی و موهات رو کوتاه کردی! اینجا مهمونی خونه داییی محمد باباو ...
17 شهريور 1394

چهارده ماهگی به روایت تصویر

آذرماه 93 اولین باری که طاها جون و مامانش اومدن خونمون پسرم خیلی سرت با بیزینس شلوغه؟؟؟ اولین کفشای زمستونی زندگیت. و می تونم بگم اولین کفشایی که واقعا باهاشون توی خیابون راه رفتی. شبی که این کفشارو واست خریدیم و پات کردیم که ببینیم اندازه است یا نه دیگه از پات درش نیوردی و راه افتادی از مغازه اومدی بیرون و واسه خودت شروع کردی به راه رفتن. من بابا هم کنارت راه میرفتیم. اصلا نمی ذاشتی دستت رو بگیریم و اگه بغلت می کردیم اعتراض می کردی که بزاریمت زمین.... با اون هیکل کوچولو و کفشای اسکیموویی خیلی خوردنی شده بودی.... همه عابرا نگاهت می کردن و قربون صدقه ات می رفتن! یه شب بابایی واسه شوخی شلوارتو گزا...
17 شهريور 1394

اولین کلمات رادمهر جانم

عشق من تا امروز که 23 ماه و 13 روزت هستش این کلمات رو تقریبا به ترتیبی که میذارم از یک سالگی می گی. البته تازگی و مدت دوهفته است که هر کلمه ای رو که بهت بگم بگو رو می تونی تقلید کنی و به سرعت توانایی زبانیت داره بالا می ره..بعضی وقتا پیش می اد که کلمه ای رو تا به حال ازت نشنیدیم اما یکدفعه در موقعیت درست و به جا از اون کلمه استفاده می کنی! مثل چند روز پیش که می خواستم واست تو لیوانت آب بدم بخوری! در حالی که ایستاده بودی و لیوانت رو دستت گرفته بودی گفتی: (( بریز)) !!!! مامان..........بابا............جیش.........پی پی....نی نی......آب .....بشین.....دادا......دایی.....عمه...بده..... بیا....... برو.......بخور......بریز.......نکووووون ...
17 شهريور 1394

سلام دوباره.....!!!!!

17 شهریور 94 پسر نازم سلام دوباره.... منو به خاطر دیرکرد ده ماه ام ببخش. یه اتفاقایی افتاد که نتونستم از اون موقع تا بحال واست بنویسم. بگزریم.... اما تمام لحظاتت رو تو ذهنم حک کردم تا از این به بعد دوباره واست هم رو بنویسم و عکسات رو بزارم. امروز که دارم واست می نویسم ششمین روزیه که از شیر گرفتمت! یه مقدار نظم خوابت به هم ریخته.... اما مثل همیشه با صبوووووووووووووووووووووووووووووووووووووریییییت این رو هم پشت سر گزاشتی.... خلاصه عزیزکم به وبلاگت خوش اومدی ...... ازهمین الان شروع می کنم به نوشتن خاطرات چند ماه گزشته تا الانت. ...
17 شهريور 1394

این روزها 3 آبان 1393

3 ابان 93 پسرکم مدت زیادی هستش که واست ننوشتم ... چون از اواسط مرداد چند بار به اصفهان و بروجرد مسافرت کردیم و زیاد تهران نبودم تا از این روزای شیرینت بگم... 1-این روزا پسر نازم شروع به راه رفتن کردی و قدمات یواش یواش داره محکم تر و متعادل تر می شه...دیگه شجاعتشو پیدا کردی که بدون مکث دستت رو از روی مبل برم میداری و راه میری.... هنوزم هر دو دستت رو  بالا نگه می داری موقع راه رفتن و با همون حالت یکدفعه تغییر مسیر می دی و برمی گردی. طول هال رو می تونی راه بری اما گاهی هم زمین می خوری... اگه دستت رو بگیرم که کمکت کنم خودت دستت رو از دستم می کشی بیرون. دیگه باید به فکر یه کفش زمستونی واست باشم.... اولین کفشی که به معنای واقعی ازش استف...
3 آذر 1393